ماه: تاریخ نامعتبر است

  • آقای مونرو از خفاش زرنگ تر است

    آقای مونرو از خفاش زرنگ تر است

    آقا و خانم مونرو امسال دیرتر از معمول هر سال به خانهی ییلاقی خود رفتند، چون دنگ و فنگ های کارشان در شهر آنها را خیلی مشغول کرده بود. چمن باغ بلند و در هم رفته بود، و تمام ویلا یک جور حال و هوای بیشه‌ها را پیدا کرده بود. آقای مونرو  نفس راحتی کشید و گفت‌:  “امشب یک خواب حسابی می‌کنم.”  لباس کهنه و راحتی پوشید و در حالی که سوت می‌زد رفت و تمام درها و پنجره‌ها را امتحان کرد. بعد از آن آمد زیر آسمان و ستارگان ایستاد و چند لحظه‌ای از بوی خوش تابستان لذت برد. ناگهان صدای جیغی از آشپزخانه به گوشش رسید.- از آن جیغ‌ها که زنش وقتی یک فنجان از دستش می‌افتاد می‌کشید. آقای مونرو به سرعت برگشت.

    خانم مونرو داد زد‌: “عنکبوت! بکشش! بکشش!”

    خانم مونرو اعتقاد داشت اگر عنکبوتی در خانه پیدایش می‌شد اما آن را نمی‌کشتند شب آن حیوان بی برو برگرد سر و کله‌اش توی رخت خواب پیدا می‌شد. آقای مونرو به خاطر زنش عاشق کشتن عنکبوت‌ها بود. این یکی را هم که روی حوله‌ی قوری چای زنش نشسته بود، با روزنامه زرت زد کشت، بعد لاشه‌اش را برد توی باغچه‌ی گلهای آهار انداخت. از این کار احساس نیرومندی و خان سالاری کرد، از اینکه زنش به او احتیاج و اتکا داشت، دلش غنج رفت. وقتی رفت بخوابد، هنوز از این پیروزی خودش، احساس اندک گرمی داشت.

    با صدای گرم و بمی گفت‌: “شب بخیر، عزیزم.” همیشه بعد از یک پیروزی صدایش بم‌تر می‌شد.

    زنش گفت‌: “شب بخیر، عزیزم.” او در اتاق مجاور در تختخواب خودش بود.

    شب آرام و صاف بود. صداهای شب از توی باغ می‌آمد.

    آقای مونرو گفت‌: “نمی‌ترسی؟

    زنش با صدای خواب‌آلود گفت‌: “نه، تا تو هستی ار چی بترسم؟

    سکوت دراز و مطبوعی گذشت و آقای مونرو داشت کم کم به خواب می‌رفت که صدای عجیبی او را از خواب بیدار کرد. قیژ قیژ قیژِ محکم و یکنواختی در اتاق خودش تکرار می‌شد.

    آقای مونرو زیر لب گفت‌: “خفاش!”

    اول تصمیم گرفت یورش خفاش را به اتاقش با آرامش تلقی کند. جانور انگار نزدیک سقف بال بال می‌زد. آقای مونرو حتی روی یک آرنج برخواست و توی تاریکی زل زد. همین که نشسته بود تا ببیند این حیوان پر سروصدا کجاست، خفاش انگار از روی عمد و دشمنی به سوی او شیرجه آمد و موهای سر او را وجین کرد. آقای مونرو چپید لای ملافه و روتختی ولی بعد فوری سعی کرد آرامش و متانت نفس خود را بازیابد و سرش را دوباره بیرون آورد و درست در همین وقت خفاش دوباره در مسیر فضایی خودش به سوی کله‌ی مونرو یورش آورد. آقای مونرو حالا ملافه و روتختی را حسابی روی کله‌اش کشید و بعد نوبت خفاش بود.

    زنش از اتاق مجاور گفت‌: “خوابت نمیاد، عزیزم؟

    آقای مونرو از زیر ملافه گفت‌: “چی؟

    زنش گفت‌: “چیه؟ طوری شده؟” از صدای گرفته‌ی شوهرش متعجب شده بود.

    آقای مونرو از همان زیر گفت‌: “چیزی نیست. هیچی نیست.”

    خانم مونرو گفت‌: “صدات یه جور خنده‌دار شده.”

    آقای مونرو گوشه‌ی کله‌اش را کمی  از زیر ملافه و روتختی بیرون آورد و به تندی گفت‌: “شب بخیر، عزیزم.”

    شب بخیر.”

    آقای مونرو از ریز ملافه و روتختی گوش‌هایش را تیز کرد . فهمید که می‌تواند صدای خفاش را بشنود. جانور هنوز با نوسان‌های پایان‌ناپذیر، در فواصل معین، بالای تخت خواب قیژقیژ می‌زد. آقای مونرو که آن زیر گرمش شده بود و خیس عرق هم شده بود به این فکر افتاد که صدای نوسان‌های تکرارشونده و مداوم جوری بود که می‌توانست یک نفر را پاک دیوانه کند.

    اما این فکر را از کله‌اش دور کرد، یا دست کم سعی کرد. شنیده بود که با چکاندن قطرات آب روی کله‌ی آدم، خیلی‌ها را دیوانه کرده بودند، اگر این راست بود‌: یعنی چیک، چیک… قیژ، قیژ، قیژ. آقای مونرو زیر لب گفت‌: “لامصب!” خفاش ظاهراً داشت تازه به نوسان‌های شبانه‌اش عادت می‌کرد. حالا پروازش تند و یکنواخت شده بود؛ انگار چند لحظه پیش فقط داشت تمرین می‌کرد. آقای مونرو به فکر پشه‌بندی افتاد که توی کمد گوشه‌ی اتاق داشتند. اگر می‌شد پشه‌بند را بردارد و روی تخت خواب بگذارد، می‌توانست تا صبح با صلح و صفا بخوابد.

    کله‌اش را یواشکی از زیر روتختی بیرون آورد، یک دستش را هم دراز کرد تا از روی میز کوچک کنار رختخواب کبریت پیدا کند. کلید چراغ برق سه متر دورتر از دسترس بود. به تدریج سر و گردن و شانه‌هایش هم ظهور کردند.

    خفاش انگار درست منتظر این حرکت آقای مونرو بود. قیژ آمد و از کنار گونه‌ی او رد شد. آقای مونرو خودش را دوباره زیر ملافه و روتختی تپاند و صدای فنرهای تخت درآمد.

    زنش با صدای بلند گفت‌: “عزیزم؟

    آقای مونرو با مرافعه گفت‌: “حالا دیگه چیه؟

    زنش پرسید‌: “داری چکار می‌کنی؟

    گفت‌: “یک خفاش توی اتاقه؛ اگه می‌خوای بدونی. و مرتب میاد خودش رو می‌ماله به روتختی.”

    خودش رو می‌ماله به روتختی؟

    بله، می‌ماله به روتختی.”

    زنش گفت‌: “خب، چیزی نیست. بالاخره میره. همیشه خسته میشن میرن.”

    صدای خانم مونرو مانند لحن مادرها بود.

    آقای جان مونرو با صدای بلندتری گفت‌: “من خودم بیرونش می‌کنم.” و صدایش حالا از اعماق ملافه‌ها و روتختی می‌آمد. گفت‌: “اصلاً این خفاش لامصب چطوری اومد تو؟

    زنش گفت‌: “عزیزم من صدات رو نمی‌شنوم، کجایی؟

    آقای مونرو فوری کله‌اش را بیرون آورد.

    گفت‌: “پرسیدم چقدر طول می‌کشه تا بالاخره بره؟

    زنش با دلجویی گفت‌: “بالاخره خسته می‌شه و یکجا با پاهاش آویزون می‌شه و می‌خوابه. نترس، خطر نداره.”

    حمله‌ی آخرش اثر خشک‌کننده‌ای روی آقای مونرو داشت. آقای مونرو حال در حیرت بود که چه‌جوری توانسته است روی تختخواب راست بنشینید و حسابی عصبانی بود. اما خفاش این دفعه با قیژ خودش موها و پوست جمجمه‌ی او را تقریباً برد.

    یواش لعنتی!” صدای آقای مونرو بی‌اختیار تبدیل به فریاد شده بود.

    خانم مونرو گفت‌: “چیه، عزیزم؟

    آقای مونرو از رختخواب پرید بیرون و با ترس به طرف اتاق خواب زنش دوید. وارد اتاق شد، در را تندی بست و پشت در بهت‌زده ایستاد.

    آقای مونرو با عصبانیت گفت‌: “من حالم خوبه. می‌خوام یک چیزی پیدا کنم و این لامصب و بزنم، بندازم بیرون. توی اتاق خودم چیزی پیدا نکردم.” چراغ اتاق را روشن کرد.

    زنش گفت‌: “حالا فایده نداره خودت رو با بزن بزن با خفاش ناراحت کنی. اونا خیلی فرزن.” در چشمهای زنش جرقه‌ای بود که یعنی داشت از جریان لذت می‌برد.

    آقای مونرو با غرولند گفت‌: “من هم خیلی فرزم.” در حالی که سعی می‌کرد نلرزد، روزنامه‌ای برداشت، آن را لوله کرد و به صورت یک گرز درآورد. آن را دستش گرفت و به سوی در اتاق رفت. گفت‌: “من در اتاق تو رو پشت سر خودم می‌بندم که خفاشه اینجا نیاد.” با قدم‌های استوار بیرون رفت و در را پشت سرش سفت بست. از توی راهرو آهسته، آهسته آمد تا به اتاق خودش رسید. مدتی صبر کرد و گوش داد. خفاش هنوز داشت قیژ قیژ دور می‌زد. آقای مونرو گرز روزنامه‌ای را بلند کرد و همان بیرون، محکم به چهارچوب در کوبید، ضربه‌ی شدید و بزرگی بود. تق! دوباره زد‌:  تق!

    صدای زنش از پشت در بسته‌ی اتاق خواب آمد که‌: “زدیش عزیزم؟

    آقای مونرو داد زد‌: “آره، پدرش رو درآوردم.” مدت درازی صبر کردو بعد با نوک پا به میان راهرو آمد و روی کاناپه‌ای که بین اتاق خودش و اتاق زنش بود، به نرمی، دراز کشید. خوابید، اما خوابش سبک بود چون سرمای شب اذیتش می‌کرد. هوا گرگ و میش بود که بلند شد، باز با سرپنجه پا به سوی اتاق خودش آمد. سرش را یواشکی داخل کرد. خفاش رفته بود. آقای مونرو به رختخواب خودش رفت و به خواب رفت.

  • صدا

    صدا

    مغزش یخ زده بود.. توانی نداشت
    زمان ایستاده بود
    کسی کاری نمیکرد
    حتی حرفی ..
    هیچ..
    گویی یک نفر هم غیر از او در دنیا باقی نمانده..
    دیگر قحطی به همه جا کشیده شده بود..
    قطره ای آب در دریاها پیدا نمیشد
    عجيب تشنه بود ..

    ناگهان صدایی آمد..
    صدایی شبیه موسیقی..

    ابر ها صدا را شنیدند..
    از خوشحالی گريستند..
    دریاها پر آب شد..
    عقربه ها رقصیدند..
    زمان در جریان بود..
    ۷ میلیارد آدمی به زمین بازگشتند..
    این ۷میلیارد دوست داشتنی..
    تا بحال کجا بودند ؟
    اصلا بودند؟! چرا آنها را ندیده بود؟ چقدر همه چیز زیبا شده بود ..

    آخ.. پس چرا زودتر زنگ نزدی؟!

    عاطفه نبهان

    thumb_flower-tree-growing-concrete-pavement-4-774695826

  • پنجره …

    پنجره …

    من شنیده ام چند نفر بعد از مرگم می گفتند وقتی که نبودی دست های پنجره من را به حیاط پرتاب کرد !
    من شنیده ام
    چند نفر بعد از مرگم می گفتند
    وقتی که نبودی
    دست های پنجره من را به حیاط پرتاب کرد !

    *شعر : نیما معماریان *

    *دکلمه : فرهاد گرجی*

    اهمیت این پنجره

    در اتاق

    کم نیست

    ما می توانیم کنار هم

    گنجشک ها را بشماریم

    پاییز را زمستان کنیم

    و برای درنا ها دست تکان دهیم ،

    حالا فکر کن نباشی

    من باشم و همین اتاق

    من باشم و همین پنجره

    قطعا حیاط زیر سیگاریم خواهد شد

    حتما درست خورشید از همین جا غروب می کند

    ای تُف

    به این همه اتفاق غریب

     

    این پنجره در خیلی از اتفاق ها دست دارد

    من شنیده ام

    چند نفر بعد از مرگم می گفتند

    وقتی که نبودی

    دست های پنجره من را به حیاط پرتاب کرد !

     

    دانلود دکلمه

  • سفر

    سفر

    شعر :مسعود مولایی

    دکلمه : فرهاد گرجی

    میگویم

    بگذار بروم

    چمدانم را بسته ام

    بگذار بروم

    دیگر چه مانده در این برهوت

    که دلخوشم کند به ماندن

    پرنده ها را ببین

    به رفتن زنده اند

    رودها میخوانند

    سرود رفتن را

    و باد

    سرگردان و بیقرار

    اما حریص رفتن است

    ابرها مگر مانده اند

    در قاب آسمان

    بگذار بروم

    میخواهم بروم اما

    دستم را بگیر

    میگویم بگذار

    اما

    مگذار بروم……

    ریشه ی ماندنم باش

    راهم را ببند

    من با تو

    ازتو

    تا تو

    سفر میکنم………..

    دانلود دکلمه

     

  • من خریدار نگاه خسته ات هستم هنوز…

    من خریدار نگاه خسته ات هستم هنوز…

    Magic-eye
    من خریدار نگاه خسته ات هستم هنوز…

    من خریدار نگاه خسته ات هستم هنوز
    با همان شوریدگی دیوانه ات هستم هنوز

    شمع گرم لحظه هایم خاطرات سبز توست
    نازنین زیبای من ! پروانه ات هستم هنوز

    ای چراغ روشن شبهای تار زندگی
    من صدای غربت کاشانه ات هستم هنوز

    دستهایت بستر بی انتهای سادگی است
    خوب میدانی چرا دلداده ات هستم هنوز

    با قدمهای صبورت عشق را اندازه کن
    من وفادار تو و پیمانه ات هستم هنوز

    بارها گفتم مرا با عشق محرم کن دمی
    آشنای خنده ی رندانه ات هستم هنوز

    در کلاس زندگی با من مدارا کرده ای
    من گدای طاقت جانانه ات هستم هنوز

    مرگ در قاموس ما!از بی وفایی بهتر است
    در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

    قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
    دل به دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

    تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند
    کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

    باشد ای عقل معاش اندیش با معنای عشق
    آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

    فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
    دلبری خوب است اما دلربایی بهتر است

    هرکسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
    اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است

    کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
    “آرزوی وصل”از”بیم جدایی”بهتر است

     

     

     

    ** فاضل نظری **

  • کوچه

    کوچه

    ۳۶۵۹۶۳_PwsufnX9

    ** کوچه **

    بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

    همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق دیوانه که بودم

    در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو درخشید

    باغ صد خاطره خندید،

    عطر صد خاطره پیچید

    یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

    پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

    تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

    من همه، محو تماشای نگاهت

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشۀ ماه فروریخته در آب

    شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

    یادم آید، تو به من گفتی:

    ـ «از این عشق حذر کن!

    لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

    آب، آیینۀ عشق گذران است،

    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

    باش فردا، که دلت با دگران است!

    تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

    با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ – ندانم

    سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

    روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

    چون کبوتر، لب بام تو نشستم

    تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

    باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم

    تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم،سفر از پیش تو هرگز نتوانم!

    نتوانم!»

    اشکی از شاخه فرو ریخت

    مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

    اشک در چشم تو لرزید،

    ماه بر عشق تو خندید!

    یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

    پای در دامن اندوه کشیدم.

    نگسستم، نرمیدم.

    رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

    نه کُنی دیگر از آن کوچه گذر هم . . .

    بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

    [button color=”orange” size=”medium” link=”http://s6.picofile.com/file/8203303584/fereydoon_kooche.mp3.html” ]دکلمه از استاد[/button]

  • بی دست و پا

    بی دست و پا

    چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا ! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید. خوب قرارمان با شما ماهی ٣٠ روبل ! نخیر ۴٠ روبل نه ، قرارمان ٣٠ روبل بود … من یادداشت کرده ام. به مربی های بچه ها همیشه ٣٠ روبل می دادم. خوب دو ماه کار کرده اید. دو ماه و پنج, روز درست دو ماه , من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود ۶٠ روبل. کسر میشود ٩ روز بابت تعطیلات یکشنبه که شما روزهای یکشنبه با کولیا کار نمی کردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید و سه روز تعطیلات عید !

    چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما لام تا کام نگفت. بله ، ٣ روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود ١٢ روز … ۴ روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … ٣ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید . ١٢ و ٧ میشود ١٩ روز. ۶٠ منهای ١٩ ، باقی میماند ۴١ روبل. هوم … درست است؟

    چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید اما لام تا کام نگفت.

    در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود ٢ روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید یادگار خانوادگی بود اما بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی. گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم ١٠ روبل دیگر و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم , کسر میشود ۵ روبل دیگر . دهم ژانویه مبلغ ١٠ روبل به شما داده بودم . به نجوا گفت: من که از شما پولی نگرفته ام ! گفتم : من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم . بسیار خوب … ۴١ منهای ٢٧ .

    این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد. قطره های درشت عرق ، بینی درازش را پوشاند. دخترک بینوا با صدایی که می لرزید گفت: من فقط یک دفعه آن هم از خانمتان پول گرفتم فقط همین , پول دیگری نگرفته ام.

    راست می گویید ؟ می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم . پس ١۴ منهای ٣ میشود ١١ . بفرمایید اینهم ١١ روبل طلبتان! این ٣ روبل ، اینهم دو اسکناس ٣ روبلی دیگر و اینهم دو اسکناس ١ روبلی جمعاً ١١ روبل . اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت: مرسی .

    از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم بابت چه مرسی ؟؟ !! چرا مرسی ؟!! آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام . گفت : پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند.

    مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چر ا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟

    به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم که آری ممکن است. بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، ٨٠ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمرویی ، تشکر کرد و رفت.
    به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است.

  • شعر لیلا کردبچه _ دکلمه از بی تا

    شعر لیلا کردبچه _ دکلمه از بی تا

    می نویسم مینویسم از تو...
    سی ساله ام…

     

    سی ساله ام

    و اگر دوباره قدم را

    با زنگ خانه ی کسی اندازه بگیرم

    دیگر

    دری به رویم باز نخواهد شد

    سی ساله ام

    و اگر دوباره بود و نبود کسی را بهانه بگیرم

    سکوت کلاغی

    آسمان تمام قصه ها را جریحه دار خواهد کرد

    سی ساله ام

    و این یک جمله ی خبری غمگین است

     

     

    غمگین

    برای دری که باز اگر نشود

    غمگین

    برای قصه ای که آغاز اگر نشود

    غمگین

    برای صدای سیاهی که بعد ازین با او

    سکوت شب های خانه ام را قسمت می کنم

     

    آی ، سوسک سیاه همخانه ام !

    من یکی نبود تمام شب هایم را

    با فکر تو خوابیده ام

    خاله قِزیِ چادر یَزیِ کفش قرمزیِ کودکی ام ،

    که هربار نوار قصه جمع می شد

    پدر تکه ای از داستانت را کوتاه تر می کرد

     

    دیگر از تو چیزی نمانده است ، طفلک بیچاره !

    چادر سیاه کوچک آواره !

    که سی سال آزگار

    دنبال موش قصب پوش قصه به هر دری زده ای

    قصه ها گاهی

    با کودکی ها تمام می شوند

    و بچه ها برای فهمیدن این حرف ها

    هنوز بچه اند .

     

     

    ** لیلا کردبچه **


    [button color=”purple ” size=”medium” link=”http://s6.picofile.com/file/8202751592/Bita_Recting_Leila_KordBache_1.mp3.html” ]دکلمه[/button]


  • خسته ام از این کویر

    خسته ام از این کویر

    خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

    این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر

    آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف

    ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر

    ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !

    ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !

    آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !

    مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر

    مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان

    مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

    ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

    با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !

    از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

    دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !

    این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

    این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر

    دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر

    با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !

     

     

  • مشق

    مشق

    دوباره از تو می‌نویسم
    دوباره تو را……
    دوباره نامت گلباران میکند بستر کاغذم را….
    دوباره نامت ….هزار بار در هر سطر…بعد… بی نقطه…سر سطر…..
    بگذار تا سپیده دم از تو بنویسم….تا خورشید از نامت روسیاه باشد.
    نامت را نقاشی میکنم….
    نامت را……
    آی…..معلم……
    جریمه ام کن….
    به هزار سال نوشتن از او …..
    من درسخوان نمی شوم…..
    جریمه کن ….
    رونویسی میکنم تبرّک وجودش را……
    آی معلم…….
    سر کلاس عشقم
    راهت نمی دهم…….
    این بار
    تو
    اخراج……………………..

  • درد نبودن تو

    درد نبودن تو

    درد نبودن تو را .
    فقط  این شعر های سپید
    که روی کاغذهای سفید می آیند، .
    التیام می دهند .

    درست از وقتی که .
    سیاهی نبودنت
    چشمم را تار کرده است.
    .
    #شبنم_نادری #باران☔

    image

  • درد

    درد

    درد گاهی گرم است :

    وقت جاری شدن اشک به روی گونه ,

    وقت سوزاندن یک عکس عزیز ..

    درد گاهی سرد است :

    وقت بی رنگی و بی حسی و خالی بودن ,

    خالی از حس حیات , خالی از جوشش عشق …

    درد گاهی تلخ است:

    وقت ساکت ماندن

    وقت اجبار و دروغ

    وقت دیدن با فکر , وقت گفتن با چشم ..

    درد شیرین هم هست :

    وقت کوچ از هیجان تا باور

    وقت زاییدن و زاییده شدن

    وقت یک لحظه گذشت , تا رسیدن به رضایت به کمال ..

     

    درد اما درد است

    گرم و سرد و شیرین ,

    تلخ و شاید زیبا

    ظعم آن در گرو باور توست

    محک معتبریست, تا که سنجیده شوی , نرم شوی

    شکل احساس به فولاد تنت بنشیند

    درد مردت سازد , تا به نامردی این دار فنا ,

    چشم دل باز کنی

    دفتر تازه ای از نور و شعور ,

    رو به آینده ی دل باز کنی …..

     

    ” گلناز”

  • زلال زرد روسری؛چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟

    زلال زرد روسری؛چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟

    تو چی ؟ طلا گیسو تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی خبر از راز زیارت هر روز من با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری ؟
    تو چی ؟ طلا گیسو
    تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی
    خبر از راز زیارت هر روز من
    با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری ؟

    *شعر : یغما گلرویی*

    *دکلمه : فرهاد گرجی*

    به کجا می بری مرا ؟

    به کجا میبری مرا ؟ با توام آی

    خاتون خوب خواب وخاطره

    زلال زرد روسری

    چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟

    استخاره می کنی ؟

    به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای

    یا از آوار آواز و توارد ترانه می ترسی ؟

    به فکر خواب وخستگی چشمهای من نباش

    امشب هم

    میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی

    یادت هست نوشته بودم

    در این حدود حکایت

    همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند ؟

    باور کن ،هنوز

    دست به دامن گریه که می شوم

    تصویر لرزانی از ستاره و صدف

    در پس پرده ی دریا تکان می خورد

    نمی دانم چرا

    بارش این همه باران

    غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را

    از شیشه های این همه پنجره پاک نمی کند

    تو چی ؟ طلا گیسو

    تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی

    خبر از راز زیارت هر روز من

    با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری ؟

    آه ! می دانم

    سکوت آینه ها

    همیشه

    جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است…

    دکلمه

     

  • شعر از لیلا کردبچه _ دکلمه از بی تا

    شعر از لیلا کردبچه _ دکلمه از بی تا

    ۸۲۳۵۷۲-۹۱۴۲-b

     

     

    از پنبه و كفن

    هنوز بلدرچين ها زير سايه بوته هاي پنبه تخم مي گذارند
    هنوز كشاورزها شبانه اب زمين هم را مي دزدند
    هنوز فصل درو ،پنبه ارزان مي شود
    وتو نيستي كه لاي كرت ها مراقب گام هايت باشي
    كه شكايت به ميراب ده ببري
    كه بگويي مالم است ارزان نمي دهم
    تو نبودي
    وبسيار ها بار از پاسبان هاي بسيار پرسيدم شاعريد ؟
    خنديدند

    تنها يكي بود كه اشك در چشم هايش حلقه بست
    يكي كه موي سپيد داشت
    كه انگشت هاش دود مي كرد
    كه سبيل زردش لب بالآي تو را مي پوشاند
    ودر چشم هايش دختره براي تو چاي دارچين مي ريخت

    چرا در آغوشش نمردم آن روز ؟ چرا ؟

    آخ بابا بابا
    دنيا چه بي رحم است
    بي رحم است كه هنوز چاي دارچين خوب است
    ومن گريه ام مي گيرد
    بي رحم است كه مغازه ها تخم بلدرچين مي فروشند ومن گريه ام مي گيرد
    بي رحم است كه از زميني كه تورا بلعيد كفن مي رويد و من گريه ام مي گيرد
    من گريه ام مي گيرد ودنيابه طرز فاجعه باري بي رحم است بابا

    ليلا كرد بچه


    دکلمه


     

  • کوله پشتی

    کوله پشتی

    کوله پشتی ات را بیاور

    جمع کردنی ها

    بسیار است….

    قرارمان بود

    هرکه رفتنی شد

    خاطره هایش را هم ببرد

    دلتنگی ها

    تبصره مان بود

    باشد برای من……………………………..

    مسعود مولایی

  • معرفي کتاب …

    معرفي کتاب …

    bks

    * معرفي …رفوزه ها/مجموعه داستان سرپناه کاغذي/مجموعه غزل قرار/مغز نوشته هاي يک جنين

    “رفوزه ها” تجديد چاپ شد

    کتاب «رفوزه ها»ي ابوالفضل زرويي نصرآبادي به چاپ سوم رسيد.

    اين کتاب کارنامه شعري نصرآبادي را طي بيش از بيست سال دربرمي گيرد و توسط انتشارات نيستان به چاپ سوم رسيده است.

    با معرفتها واصل مطلب برخي از عناوين فرعي اين مجموعه اند.

    ابوالفضل زرويي نصرآبادي شاعر، پژوهشگر و طنزپرداز ايراني است که پيشتر با عناويني چون ملانصرالدين، چغندر ميرزا، ننه قمر، کلثوم ننه و… در نشرياتي مانند گل آقا، همشهري و جام جم طنزهايي را نوشته است.

    Book-Refoozeha843deb

    مجموعه‌ داستان سرپناه کاغذي از مارگارت اتوود با ترجمه گلاره جمشيدي توسط نشر نون منتشر شد.

    اين کتاب شامل  ۳۴ داستان مينيمال است،  طنز، ويژگي مشترک همه داستان‌هاي کوتاه اتوود در اين کتاب است.

    برخي از داستان‌هاي اين کتاب که تم‌هاي شوخ‌طبعانه دارند با طرح‌هايي که اتوود خود براي آن‌ها کشيده است همراه هستند..

    مارگارت اتوود نويسنده سرشناس کانادايي است. کتاب‌هاي آدمکش کور برنده جايزه بوکر سال ۲۰۰۰ و اوريکس و کريک از آثار او هستند.

    اتوود در داستان‌هايش واقعيت‌هاي اجتماعي را با تخيل و اسطوره‌شناسي و طنز همراه مي‌کند.  اين کتاب رانشرنون منتشر کرده است.

    ۱۷۷۳۲۳۶

    نگاهي به مجموعه شعر «قرار»

    مجموعه غزل «قرار» سروده سعيد پورطهماسبي است که در آن شاعر غزلهاي عاشقانهاش را گردآورده و انتشارات شهرستان ادب آن را منتشر کرده است.

    غزل طهماسبي در اين مجموعه غزلي عاشقانه است ولي خواننده در اين غزل با عشق اخلاقي و پندآموز روبرو است و خواننده در اين مورد نيز شاهد تکرار غزلهاي عاشقانه روز نيست.

    در مجموعه «قرار» اخلاق، انسانيت و نکات انساني را ميتوان ديد و اين همان غزل متعهد روز است که با زبان عشق مسائل روز را مطرح ميکند. نااميدي و سياهي در غزل پورطهماسبي جايي ندارد و اشعار او اميدوار کننده است.

    ۱۶۸۱۵۴۶

    امضاي آقاي نويسنده پاي حرفهاي يک جنين

    کتاب مغز نوشته هاي يک جنين نوشته طنزپرداز کشورمان مهرداد صدقي توسط انتشارات چرخ و فلک منتشر  شد.

    در اين کتاب  نويسنده با زباني طنز از قول يک نوزاد تازه متولد شده با مخاطبانش سخن گفته است. اين نوزاد در شرايط مختلف و به فراخور حالش به خوانندگان کتاب چيزهايي گفته و دنياي جديد را از نگاه خودش روايت کرده و گاهي هم در اين ميان شعر گفته است.

    اين کتاب همچنين شامل نوشته هاي کوتاه است که تصويرهاي جذابي آنها را همراهي ميکند. تصويرگر اين کتاب لاله صفايي است.

    ۳۰۰۴۳