بس کن از این من دلداده ی عاشق گله را گله از این من وامانده ی بی حوصله را میروم از پی رویای دلم تا دم مرگ تو فقط باش و تماشا بکن این قافله را یک شب ای ماه مرا در دل مهتاب ببر تا به پایان برسانم شب این قائله را دیر سالیست …
ماه: اکتبر 2015
باران به شبم گفت که همراه توام ابری تر از این هم بشوم ماه توام امشب من و تو چه بیصدا می باریم تو سینه ی من شو …… ببین آه توام #مسعودمولایی
اینکه نمی شود هر زمان بخواهی بیایی و عطر شکوفه های گیلاس را در دالان تنهایی من خاطره کنی و دوباره با تن پوشی از زمستان ترکم کنی! اینکه نمی شود هر صبح چای و پنیرکی بر سفره ی بی رنگی من بگذاری و بعد در طولانی ترین مسیر روز بی خیال از وعده های …
دلتنگ تو این خانه و از تو خبری نیست بر گردن شب دست دلم،پرده دری نیست از ناوک چشمان غزلخوان تو امشب اندازه ی یک قطره به دریا اثری نیست چون اختر چشمک زنی از قعر نگاهت مانند منت بر در تو در به دری نیست در ظلمت هجران رخت یکه و تنها هم عرض …
غرورت را زمین زد؟ امتحانت کرد؟ چیزی نیست تورا از برج عاجت بر زمین آورد ؟ چیزی نیست برای قطرهی باران تکامل یعنی افتادن پدر میگوید افتادن برای مرد چیزی نیست زمستان دایه ی چادر سفید سبزه و گل هاست نترس ای جرأت رویش! هوای سرد چیزی نیست همیشه شیر می ماند، دل شیری که …
می اندیشم ابرها در پهنه ی آسمان قوانین علمی را مرور میکنند? فاصله با شیشه ی پنجره ها را زاویه ی حرکت بر مدار عمود را حرکت شتاب دار افزایشی را و رعایت تناسب موجودیت بالقوه تا ظرفیت مظروف را….. شاید هم نه…… به دیدن یک غروب غمگین خود را رها میکنند…. مانند چشمان من….. …
کمی چشمانت را به من قرض بده! مى خواهم خوب تماشا کنم خودم را.. کمی لبانت را به من قرض بده! مى خواهم با تکراری هر روزه در گوشم زمزمه کنم.. *دوستت دارم *را این تنها تکراریست که هرگز تکراری نمی شود.. باید تلافی همه ی لحظه هایی را که در من خالی ماند از …
شهر یخ زده شهر ساکت و صبور شهر خاطرات سبز دور تهران ذره های درد دانه های سرب سرد آرام گردو خاک قبر های بی نشان در میان خیزش غمی عمیق روی قلبهای بی خیالمان بار میشوند. شهر یخ زده شهر ساکت و صبور، ما همیشه مردمان خوب همچنان، بهتر از تمام مردم جهان یخ …
بغض دل در پس تنهایی شب آمده است باز هم قصه ی باران و تب خاطره ها وقت رفتن ز دل و درد و غم فاصله ها اینک اما به دل خسته ی باران زده ام پای رفتن زغمم نیست که نیست… حس تنهایی دل را به تمام دل شب بنهادم راه را تا گذر …
پاییز که می آید ابر و باران و چشم و اشک گستاخ میشوند…. دلم برای پنجره ها میسوزد که در انتظار ابری کوچه حلق آویزند…… #مسعودمولایی
بس غم فزاست خاطره های جوانی ام خون میچکد ز گریه ی بغض نهانی ام از چار فصل قسمت من جز خزان نبود راه بهار نیست به عمر خزانی ام در کوچه های تیره و تاریک شهر غم دلخوش به نو ر شمع شب ناتوانی ام دست تفکرات مه آلود روزگار یکباره چید با ل …