ماه: تاریخ نامعتبر است

  • غزل

    غزل

    بس کن از این من دلداده ی عاشق گله را
    گله از این من وامانده ی بی حوصله را
    میروم از پی رویای دلم تا دم مرگ
    تو فقط باش و تماشا بکن این قافله را
    یک شب ای ماه مرا در دل مهتاب ببر
    تا به پایان برسانم شب این قائله را
    دیر سالیست که در دام تو حیرت زده ام
    جمع کن ازسر راه من و دل این تله را
    راه طولانی و تاریک و من و طی طریق
    نظری کن که به آخر برم این مرحله را
    ترک آغوش تو دشوارترین کار من است
    کس ندانست که چون حل کند این مسـئله را
    فوران غزل جان سحر شعله ور است
    واژه ی عشق کند رام فقط زلزله را

     
    سید باقری { سحر }

  • همراه

    همراه

    باران به شبم گفت که همراه توام

    ابری تر از این هم بشوم ماه توام

    امشب من و تو چه بیصدا می باریم

    تو سینه ی من شو …… ببین آه توام

    #مسعودمولایی

  • تردید

    تردید

    اینکه نمی شود

    هر زمان بخواهی بیایی

    و عطر شکوفه های گیلاس را

    در دالان تنهایی من

    خاطره کنی

    و دوباره با تن پوشی از زمستان

    ترکم کنی!

    اینکه نمی شود

    هر صبح چای و پنیرکی

    بر سفره ی بی رنگی من

    بگذاری

    و بعد

    در طولانی ترین مسیر روز

    بی خیال از وعده های شیرین صبحگاهی ات

    رهایم کنی!

    آخر یا باش

    یا بگذار دستهای تنهایی را

    از گوشه ی اتاقم بگیرم

    تا لااقل وقت قدم زدن در دالان تاریک و غمزده ی خاطراتت

    تنها نباشم!

    دلخوشی های گاه و بیگاهت

    پرنده ی آزاد خیالم را

    اسیر کرده ست..

    بگذار همدمم همان

    تارهای عنکبوت بسته شده

    در چهارچوب سقف ترک خورده ی ذهنم باشند!

    من این همه بهانه های نبود در بودت را

    نمی خواهم!

    #مریم_میر_صفایی

    دکلمه ی تردید

  • دیوارغم

    دیوارغم

    دلتنگ تو این خانه و از تو خبری نیست

    بر گردن شب دست دلم،پرده دری نیست

    از ناوک چشمان غزلخوان تو امشب

    اندازه ی یک قطره به دریا اثری نیست

    چون اختر چشمک زنی از قعر نگاهت

    مانند منت بر در تو در به دری نیست

    در ظلمت هجران رخت یکه و تنها

    هم عرض سما تا به زمین، همسفری نیست

    هم تکیه به دیوار غمت ،مغتنم امشب

    غیر از غم عشق تو برایم، کمری نیست

    تا جلوه ای از گوشه ی چشمت بنمایی

    حیران زده غیر از سر تو تاج سری نیست

    تا نام تو در دفتر دل حک شده باشد

    سرچشمه ی ایمانی و دیگر دگری نیست

    #مریم_میر_صفایی

    دکلمه ی دیوار غم

  • چیزی نیست…

    چیزی نیست…

    photo397086687797291339

    غرورت را زمین زد؟ امتحانت کرد؟ چیزی نیست

    تورا از برج عاجت بر زمین آورد ؟ چیزی نیست

    برای قطره‌ی باران تکامل یعنی افتادن

    پدر میگوید افتادن برای مرد چیزی نیست

    زمستان دایه ی چادر سفید سبزه و گل هاست

    نترس ای جرأت رویش! هوای سرد چیزی نیست

    همیشه شیر می ماند، دل شیری که می داند

    اگر از اقتضای گله هم شد طرد چیزی نیست

    عذاب زنده بودن را تحمل میکنم با تو

    بیا افیون چشمانت که باشد دردچیزی نیست…

    شعر #مرتضی_خدمتی

    دکلمه #سعید_بحرالعلومی

    دکلمه از سعید بحرالعلومی

  • بارانی

    بارانی

    می اندیشم

    ابرها

    در پهنه ی آسمان

    قوانین علمی را مرور میکنند?

    فاصله با شیشه ی پنجره ها را

    زاویه ی حرکت بر مدار عمود را

    حرکت شتاب دار افزایشی را

    و رعایت تناسب موجودیت بالقوه

    تا ظرفیت مظروف را…..

    شاید هم نه……

    به دیدن یک غروب غمگین

    خود را رها میکنند….

    مانند چشمان من…..

    #مسعودمولایی

  • تنها تو

    تنها تو

    کمی چشمانت را به من قرض بده!

    مى خواهم خوب تماشا کنم خودم را..

    کمی لبانت را به من قرض بده!

    مى خواهم با تکراری هر روزه

    در گوشم زمزمه کنم..

    *دوستت دارم *را

    این تنها تکراریست که هرگز

    تکراری نمی شود..

    باید تلافی همه ی لحظه هایی را که در من خالی ماند از سکوت تو..

    در بیاورم…

    کمی پاهایت را به من قرض بده!

    مى خواهم زودتر از موعدی که وعده اش را داده بودی

    به خانه ی دلم سر بزنم..

    صبوری را از دست داده ام!

    و حالا..تنها ..آغوشت..

    آغوشت…

    آخ..بگذار یک دل سیر آرام گیرم در آغوشت..

    عزیزترینم!

    تنها کمی خودت را به من قرض بده!!!

    #مریم_میر_صفایی

     

    دکلمه ی تنها تو

  • خاطرات سبز دور

    خاطرات سبز دور

    شهر یخ زده

    شهر ساکت و صبور

    شهر خاطرات سبز دور

    تهران

    ذره های درد

    دانه های سرب

    سرد

    آرام

    گردو خاک قبر های بی نشان

    در میان خیزش غمی عمیق

    روی قلبهای بی خیالمان

    بار میشوند.

    شهر یخ زده

    شهر ساکت و صبور،

    ما همیشه مردمان خوب

    همچنان،

    بهتر از تمام مردم جهان یخ زده

    بار میبریم.

    سرد و یخ زده

    ما همیشه مردمان ساکت و صبور

    صبور

    صبور

    لحظه لحظه بی درنگ

    در سکوت انجماد مرگ

    روح ناشناس خویش را

    بر فراز دار میبریم.

     

    سید باقری (سحر)

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

  • افسوس…

    افسوس…

    ۸۱۲۲۱۵۰۱۲_۹۲۷۶۵
    بغض دل در پس تنهایی شب آمده است
    باز هم قصه ی باران و تب خاطره ها
    وقت رفتن ز دل و درد و غم فاصله ها
    اینک اما به دل خسته ی باران زده ام
    پای رفتن زغمم نیست که نیست…
    حس تنهایی دل را به تمام دل شب بنهادم
    راه را تا گذر خاطره ها بسته دلم
    سخت در کار دلم میمانم
    نقشی از بوسه ی باران به دلم، نیست که نیست…
    آه سرد نفسم،بر دل شب میبارد
    قاصد خسته ی تنهایی شب آمده است
    و من از دورترین فاصله ها،پر آهم
    آه دل منتظر هم نفسی،نیست که نیست…
    شانه هایم تب باران نوازش دارند
     بی صدا در پس این زمزمه ها بیدارند
    دیگر از خستگی مبهم دل بیزارند
    شانه ای منتظر زمزمه ها ،نیست که نیست…
    کاش فصل گذر ساده ی من می آمد
    از پس کوچه ی باران و نگاه
    در دلم حس  غریبی دارم
    چشم باران زده ای،منتظرم   نیست که نیست…
    #سمیه_خلج

  • پنجره

    پنجره

    پاییز که می آید

    ابر و باران و چشم و اشک

    گستاخ میشوند….

    دلم برای پنجره ها

    میسوزد

    که در انتظار ابری کوچه

    حلق آویزند……

    #مسعودمولایی

  • جوانی

    جوانی

    بس غم فزاست خاطره های جوانی ام

    خون میچکد ز گریه ی بغض نهانی ام

    از چار فصل قسمت من جز خزان نبود

    راه بهار نیست به عمر خزانی ام

    در کوچه های تیره و تاریک شهر غم

    دلخوش به نو ر شمع شب ناتوانی ام

    دست تفکرات مه آلود روزگار

    یکباره چید با ل و پر آرمانی ام

    خشکاند هر گلی که زایمان من شکفت

    اندیشه های یخ زده در زندگانی ام

    در خواب شهر تازه به دوران رسیده ها

    من سوگوا ر مرگ چراغ معانی ام

    این شعر را برای دلم گریه کرده ام

    پیداست از چکامه من خونفشانی ام

    دریای غصه های دلم را کرانه نیست

    بستر به موج کرده مرا مهربانی ام

    چون داغ ضربه بر رخ سندان هزار بار

    نابود شد به پتک حوادث جوانی ام

     

    سید باقری {سحر}

  • راه به دریا گرفت و بعد….

    راه به دریا گرفت و بعد….

    بـر دامنش بـا غم ، سـر بـابا گرفت و بــعد
    .
    شب تا به صبح بـهر سـر احیا گرفت و بــعد
    .
    گــرد و غبار از رخ ماهش کـــه مے گرفت
    .
    با اشکهــــا راه به دریــــا گــــرفت و بعدْ
    .
    بـا بغض و آه حرف دلـش را شــمرده گفت
    .
    بـا دسـت ها صورت خـود را گـــرفت و بعدْ
    .
    عـــالم به لــرزه درآمــد وقتے ســـر پدر
    .
    سـرخے صورتش بـه تمــاشا گرفت و بــعدْ
    .
    از حنجـــر بریــده صــدا آمــد آه… آه…
    .
    آهے کــه رفت عالم بالا گرفت و بــعدْ
    .
    بـــا آه ســـرْ، دل عرش و زمین شکســت
    .
    ویـرانه بوی حضــرت زهــــرا گرفت و بعد
    .

    #شبنـــــم_نــــادری #باران☔

    IMG_20151023_105238

  • مشک برداشت که سیراب کند دریا را…

    مشک برداشت که سیراب کند دریا را…

    [divider]

    tanhadesign_11120000_1_Fixed

    [divider]

    مشک برداشت که سیراب کند دریا را

    رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را

    آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب

    ماه می خواست که مهتاب کند دریا را

    تشنه می خواست ببیند لب او را دریا

    پس ننوشید که سیراب کند دریا را

    کوفه شد علقمه، شق القمری دیگر دید

    ماه افتاد که محراب کند دریا را

    تا خجالت بکشد سرخ شود چهرۀ آب

    زخم می خورد که خوناب کند دریا را

    ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس

    تا در آغوش خودش خواب کند دریا را

    آب مهریۀ گل بود و الاّ خورشید

    در توان داشت که مرداب کند دریا را

    کاش روی دل خشکیدۀ ما آن ساقی

    عکسی از چشم خودش قاب کند دریا را

    روی دست تو ندیده ست کسی دریا دل

    چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
    .

    .
    #سید_حمیدرضا_برقعی

    .

    .

    .

    دکلمه از سعید بحرالعلومی

  • پاییز…

    پاییز…

    ۱۳۲۰۸۶۲۲۷۲beautiful_fall_in_photos_43

    برگ ریزانت مرا آواره ی پاییز کرد

    کوچه را فرشی شبیه فرشِ در تبریز کرد

    اولش برپا شد از عشق تو دار قالی ام

    آخرش چشمان تو از دار حلق آویز کرد…

    #مصطفی_شکوهی

  • کابوس

    کابوس

    نیمه ی شب خواب ازچشمم گریخت

    مایه ی کابوس در رگهام ریخت

    حس سنگینی یک وهم غریب

    میزد از ژرفای تاریکی نهیب

    سینه ام طوفانی فریاد بود

    من شکار و دیو شب صیاد بود

    موج وحشت شیشه قلبم شکست

    پیش چشمم پیکرم درهم شکست

    سایه ای با دستهای بیشمار

    دستهایی با هزاران نیش مار

    روی دیوار خیالم می سرید

    ریسمانی از شب و خون می تنید

    نقش اختاپوس غم بر سقف بود

    جنس مفهوم زمان شنگرف بود

    آه نقشی سرخ میزد بر لبم

    شعله می پیچید در سوز تبم

    در فضا گرد و غبار ناله بود

    گرد تا گردم لهیب لاله بود

    من زتنهایی گریزان او زمن

    حال دوزخ بود حال و روز من

    ظلمت خلقت مرا در بر گرفت

    آتشم در زیر خاکستر گرفت

    نیمه ی شب بس عجب برمن گذشت

    خوابم از طوفان اهریمن گذشت

     

    سید باقری { سحر }