ماه: تاریخ نامعتبر است

  • فراموشت کرده ام!

    فراموشت کرده ام
    ای نور دسته دسته
    که بر هم می گذارم
    و تو را می سازم.
    ماه سیاه !
    که پیشانی داغت را برف شسته است
    اقیانوس عاشق !
    که در پی قویی کوچک روانه رود می شوی !
    از یادت برده ام
    هم چون چاقویی در قلب
    هم چون رعدی تمام شده
    در خاکستر شاخه هایم .

     

    “محمد شمس لنگرودی”

     

    از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه

    https://t.me/kellck

  • اگر گنجشکی تازه‌بالی

    اگر گنجشکی تازه‌بالی
    در شعر کوچک من لانه کن

    اگر آفتابی تازه‌زادی و راه را نمی‌شناسی
    در آسمان خانۀ من پرسه زن

    اگر توفانی و دریاهایت کوچکند
    در بستر من شعله‌ور شو

    ای بادپا

    که دسته‌کلید دریاها در دست توست
    صندوق قدیمی‌را باز کن

    و نقشۀ ملاحان گمشده را به من ده
    ببین چگونه مرواریدها تکثیر می‌شوند

    بر آتش مژگان من.

     

    “محمد شمس لنگرودی”

     

    https://t.me/kellck

  • دلتنگی آدم را به خیابان می کشد

    دلتنگی آدم را به خیابان می کشد

    دلتنگم!
    و مردم نمی فهمند
    قدم زدن -گاهی
    از گریه کردن غم انگیز تر است!


    “اهورا فروزان”

     

    https://t.me/kellck

  • عشق تازه

    با تو کشف کردم که بهار
    برای گرامی داشت تنها یک پرستو می‌آید
    پیش از تو، می‌پنداشتم که پرستو
    سازنده‌ی بهار نیست
    با تو دریافتم که خاکستر، اخگر می‌شود
    و آب برکه ها‌ی گل‌آلودِ باران در گذرگاه‌ها
    دوباره، به ابر بدل می‌شوند،
    و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
    پالوده می‌شوند و به سرچشمه‌های خویش باز می‌گردند،
    و قطره‌ی عطر، خانه‌ی مینایی‌اش را رها می‌کند،
    تا به گل سرخش، بازگردد،
    و گل‌های پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
    به غنچه‌های کوچک در کشتزاران ِ خویش باز می‌گردند.
    و جغدهای لطیف می‌آموزند، چونان مرغ عشق
    ترانه‌های غمگین سر دهند


    با تو به ریگ‌های کبود در ساعت شنی‌ام خیره شدم،
    که از پایین به بالا فرو می‌افتاد،
    و عقربه‌های ساعت به عقب می‌شتافت
    با تو کشف کردم که چگونه قلب،
    باغچه‌ی شیشه‌ای گیاهان زندگی را،
    رها می‌کند تا به باغ بدل شود
    و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
    که عشق، تنها برای آخرین معشوق است

    آیا می پنداری بر تو عاشقم؟

     

    “غاده السمان”

     

    از کتاب: ابدیت، لحظه‌ی عشق

     

    https://t.me/kellck

  • عشق کهنم

    عشق کهنم

    از آن روز که تو را در آن شناختم

    و ماهیان در آسمان پرواز می کنند

    و گنجشکان در زیر آب، به شناوری مشغول اند

    و خروس در نیمه شب، بانگ می دهد

    و غنچه ها شاخه های تابستانی را غافلگیر می کنند

    و لاک‌پشتان همچون خرگوشان در جهش و پرش اند

    و گرگ با لیلی در بیشه بحبور می رقصد

    و مرگ انتحار می کند و دیگر نمی میرد

    از آن روز که تو را شناختم

    و من در لحظه، می خندم و می گریم

    پس نیمی از عشقت نور است و باقی سیاهی

    تابستان و زمستان هم‌سنگ‌اند

    چه بسا بدین جهت است

    که همواره دوستت می دارم

     

    “غاده السمان”

     

    از کتاب: ابدیت، لحظه‌ی عشق

     


    https://t.me/kellck

  • به دل هوای تو دارم

    به دل هوای تو دارم و بر و دوشت

    که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت

     

    چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند

    برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت

     

    گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت

    گهی نهم سر پر شور بر سر دوشت

     

    چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر

    که دانه دانه نشیند به لاله ی گوشت

     

    گریز و گم شدن ماهیان بوسه ی من

    خوش است در خزه مخمل بنا گوشت

     

    ترنمی است در آوازهای پایانی

    که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت

     

    چو میرسیم به آن لحظه های پایانی

    جهان و هر چه در آن می شود فراموشت

     

    چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز

    نگاه من با زبان نـگاه خاموشت.

     

    “حسین منزوی”

     

    https://t.me/kellck

  • بعد رفتنت

    سرگردانم

    میان آدم برفی های کوچکی

    که بعد از تو در قلبم مخفی شده اند

    و شعرهایی که دلم می خواهد هر صبح

    از پنجره ی دلتنگی هایم راهی مسیر گنجشک ها بکنم

    سرمای هزار زمستان در دلم جاخوش کرده

    بعد رفتن ات

    من پیر شده ام

    آنقدر پیر

    که دست های یخی آدم برفی ها

    یاد تو را از شانه هایم می تکانند

    و من

    من هیچ…

    فقط شعرهای عاشقانه ام را

    های های گریه می کنم …

     

    “بتول مبشری”

    https://t.me/kellck

  • وقتی پلکهایت درخشید

    نمی دانم

    می آمدی یا می رفتی

    فقط چیزی در قلبم فرو ریخت

    نمی دانم

    می آمدی یا می رفتی

    عبورت، حضوری ماندگار بود

    خورشید از پشت

    پلکهایت درخشید

    و در ادامه ی راهم

    طلوع کردی!

     

    “فریال معین”

     

    https://t.me/kellck

  • تو ماه بودی

    تو ماه بودی و

    بوسیدنت  نمی دانی…

    چه ساده

    داشت مرا هم بلند قد می کرد…

     

    “کاظم بهمنی”

     

    https://t.me/kellck

  • مسافر

    آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد

    آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

     

    خواستم دست به مویش ببرم خواب شود

    عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد.

     

    “کاظم بهمنی”

     

    https://t.me/kellck

  • سه شعر از میلاد کاشانی

    ۱)

    عشق
    نام دیگر تو بود
    وقتی خواب شیرین داشتن ات را
    از سر این فرهاد گرفتی
    حالا همه ی غروب های دنیا
    پشت این کوه تنهایی می افتد.

    ۲)
    تو می روی
    این شهر غریب تر از هر روز
    آلوده تر از تنهایی
    آدم هایش
    در پشت یک پنجره پر از انتظار
    خفه می شوند
    تو می روی
    دلتنگی
    خودش را توی کافه ها
    دود می کند
    تو می روی
    و شهر و پنجره ها و آدم ها را
    روی آخرین سطر این شعر
    حلق آویز می کنی.

    ۳)
    امروز
    باران داشت
    عشق داشت
    آبنبات چوبی داشت
    به خانه آمدم
    تو اما
    توی قاب عکس هم
    چیزی جا نگذاشته ای
    این دلتنگی
    تمام اتاق را
    خالی کرده است.

     

    “میلاد کاشانی”

    https://t.me/kellck

  • لطفا بغلم کن

    الان

    فقط نیاز دارم

    بغلم کنی،

    حرکتی به قدمتِ خودِ بشریت

    که معنایش خیلی فراتر از تماس دو بدن است…

    در آغــــوش گرفتن

    یعنی

    از حضورِ تو اِحساس تهدید نمی کنم،

    نمی ترسم این قدر نزدیک باشم،

    می توانم آرام بگیرم،

    در خانه یِ خودمم،

    اِحساسِ امنیت می کنم

    و کنارِ کسی هستم که درکم می کند…

    می گویند هر بار کسی را گرم در آغوش می گیریم،

    یک روز به عمرمان اضافه می شود!

    پس لطفا مرا بغــــل کـــن…

     

    “پائولو کوئلیو”

     

     

    https://t.me/kellck

  • عبور…

    عبور…

    ریشه هایی سخت،
    ادامه می دهند تو را در من!
    وصدایی سمج
    لابلایِ شاخه ها:
    اندکی دل دار،
    خنده ای سبز
    در راه است!
    وشعاع ِ نوری
    که می ریزد
    در نفسِ برگ

    اندکی دل دار
    تنومندِ نازکِ فِراق!!!

    #آیدا_خاقانی

  • زندگی چقدر زیباست

    دیدم، خودم دیدم، پروانه قشنگی هی در گلوی من میرقصید.
    من داشتم برای یک ستاره ترانه می خواندم.
    دیدم، خودم دیدم، یک قناری قشنگ، از آن همه آواز، تنها حنجره ترا نشانم می داد.
    زندگی چقدر زیباست “ری را”!*
    دیروز نامه عزیزی از شیراز آمد
    نامه اش، زبان شقایق بود.
    انگاری هرواژه، باورکن! هر واژه به واژه دیگر عاشق بود.
    عجیب است، من شبکور،
    جهان را چه قشنگ می بینم.

    “سیدعلی صالحی”

    *: در کتاب، “دختر عمو” آمده است.

    https://t.me/kellck

  • تاثیر خنده های تو

    تاثیر خنده های تو

    نمی دانم

    تاثیر خنده های توست

    یا ور رفتن با گل های باغچه

    که آینه مدتی است

    جوان تر از

    پارسال نشانم می دهد

     

     “عباس صفاری”

     

    از کتاب:‌ خنده در برف/ انتشارات مروارید

     

    https://t.me/kellck

  • رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!

    اشتباه می‌کنند بعضی‌ها

    که اشتباه نمی‌کنند!

    باید راه افتاد،

    مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند

    بعضی هم به دریا نمی‌رسند.

    رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!

     

    “سیدعلی صالحی”

     

    https://t.me/kellck