
شاعری در غبار گم می شد
بی نسب بی تبار گم می شد
خسته ازموج بی قراری شهر
در دل روزگار گم می شد
مثل گردی نشسته بر دل میز
با دمی ، بی گدار گم می شد
آن چراغ و ستاره ی پر نور
گوشه ای بی مدار گم می شد
در دل سوخته ی گل سرخی
خاطری از بهار گم می شد
اسب اعتماد در دل دشت
بی کس و بی سوار گم می شد
حکم شد که عاشقی ننگ است
عشق پای قمار گم می شد
والی از ساغر جهالت مست
شهر ، بی اعتبار گم می شد
با صبوری کنار ویرانه
پیر با افتخار گم می شد
#سعید_بحرالعلومی