و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
#احمد_شاملو
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
#احمد_شاملو
میخواهم با کسی بروم که «من دوستاش میدارم»
نمیخواهم هزینهی این همراه شدن را حساب و کتاب کنم
یا اینکه به خوبی و بدیاش فکر کنم
حتا نمیخواهم بدانم دوستام دارد یا نه
فقط میخواهم با آن کسی بروم که دوستاش دارم…
■●شاعر: #برتولت_برشت | آلمان، ۱۹۵۶-۱۸۹۸ | Berthold Brecht |
با تو سخن گفتم
با لبخندی
و تو
پاسخی ندادی
دهانات
سیمیست برای موسیقی
موسیقی به رنگ خون
به اینجا بیا
آه! تو بگو
زندگی، لبخندی نیست؟
با تو سخن گفتم
با آوازی
و تو
نشنیدی
چشمانات
سفالینهایست
از سکوتی الهی
به اینجا بیا
آه! تو بگو
زندگی، آوازی نیست؟
با تو سخن گفتم
با روح
و تو
تعجب نکردی
چهرهات
رویاییست
محبوس در عطری سپید
به اینجا بیا
آه! تو بگو
زندگی، عشق نیست؟
با تو سخن گفتم
با شمشیری
و تو
سکوت میکنی
سینهات
معبدیست
لطیفتر از گلها
به اینجا بیا
آه! تو بگو
عشق، مرگ نیست؟
#ای_ای_کامینگز | #ادوارد_استلین_کامینگز | “E. E. Cummings” | آمریکا، ۱۹۶۲-۱۸۹۴ |
برگردان: #سینا_کمالآبادی
دریا بیدار است
من خواب،
با موجی
به هم میزند دریا
خواب مرا…
دریا
تاریکی شب را
پس میزند
شب در آستانهی دریاست
دریا غوغاست
شب در آستانهی فرداست
ستاره
سپیدی بامداد را
حس میکند
و کوهها رنگ برف دارد.
#هوتن_نجات
آبىِ کاشىها
مرا مىبَرَد تو را به اصفهان
ولى در اصفهان کسى کجا مثل تو پیداست؟
همهجاها که مىچرخم این شهر را که مىگردم
هر کجا بروم شاید از کجا بهتر؟
و کدام گوشهى اصفهان چنین که دیدنى تویى!
رفتهیى در آب
و تصویرى از تو اینچنین که وارونه
مرا مىبَرَد تو را به چهلستون
کسى در چهلستون ولى کجاى کسى مثل تو پیدا؟
مىروم من این گوشه آنچنان به تو مشغول
که صدایى به جز تو مگر کجاست
و کدام گوشهى اصفهان چنین که شنیدنى تویى!
#ابوالفضل_پاشا
در دلام اشک فرو میبارد
آنسان که فرو میبارد باران بر شهر
چیست این ملال
که رخنه میکند در دل من؟
آی، همهمهی آرام باران
بر زمین و بر بامها!
برای دلی ملول
آی، آواز باران!
فرو میبارد اشک بیدلیل
در این دل آشفته
چه! جنایتی در کار نیست؟…
بیدلیل است این سوگ.
بهراستی بدترین درد است
که ندانی برای چه،
بیعشق و بینفرت
این همه پر درد است دل من!
■●شاعر: #پل_ورلن | Paul Verlaine | فرانسه●۱۸۹۶-۱۸۴۴ |
■●برگردان: #غفار_حسینی
کنارِ راه نشستهام
راننده چرخ پنچر را عوض میکند.
جایی را که از آن آمدهام دوست ندارم
جایی را که به آن میروم هم دوست ندارم.
پس چرا به عوض کردنِ چرخ با بیطاقتی نگاه میکنم؟
#برتولت_برشت | آلمان، ۱۹۵۶-۱۸۹۸ | Berthold Brecht
دور نشو
حتی برای یک روز
چرا که … چرا که
چگونه بگویم یک روز چقدر زیاد است؟!
و من منتظرت خواهم بود
مثل انتظار در یک ایستگاه خالی
که قطارهایش در
جای دیگری خوابیدهاند
من را ترک نکن حتی برای یک ساعت
چرا که قطرات کوچک اندوه خواهند بارید
و غبار سرگردان
قلب باختهام را خفه خواهد کرد
شاید نیم رخت در هیچ ساحلی حل نشود
هیچوقت پلکهایت برای پوچی فاصله نلرزد
مرا ترک نکن
حتی برای یک لحظه
چرا که در آن لحظه
آنقدردور میشوی
که آشفته و سرگردان بر روی زمین
از خودم میپرسم
آیا بر خواهی گشت؟
یا رهایم میکنی تا بمیرم؟
#پابلو_نرودا
نامت
گلواژه ای به سپیدای ماهتاب و سپیده ست
در باغ اطلسی ها
و دشت های گرم شب بوهای دشتستان
نامت گل هزار بهار نیامده ست .
نامت تمام شب هایم
و گستره ی خمیده ی رؤیاهایم را
پر می کند
و در دهانم
_مانند ماه در حوض _مَد می شود .
نامت
در چشمانم
چون لاله سرخ
چون نسترن سپید
و مثل سرو
سبز
می ایستد
نامت ،مژگانم را دُر می گیرد
نامت
در جانم
گُر می گیرد .
#منوچهر_آتشی
کوهها با هماند و تنهایند
همچو ما،
با همانِ تنهایان.
■ #احمد_شاملو | کوهها، ۱۳۳۹ | از دفتر لحظهها و همیشه
من تو را تصویر خواهم کرد
تو را به رنگ،
به نور،
و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد.
تو را به گل،
به کوه،
و به رودخانه های خروشان
تبدیل خواهم کرد.
من از تو دنیا را خواهم ساخت
و برای تو، دنیا را…
اگر سخنم را باور نمیکنی
هنوز قدرت دوست داشتن را باور نکردهای…!
#نادر_ابراهیمی
آنقدر باران را دوست مىدارم
که گاهى یادم مىرود
چترم را خانهى کدام زن جا گذاشتهام.
کاش در آیندهى نه چندان دور
من هم مىتوانستم
صرفاً از صفت و موصوفِ دلخواهِ خودم
استفاده کنم.
الان
همین لحظه دارد یک عبارتِ کاملا عاشقانه
یادم مىآید:
همینقدر که زن زاده شوى
حتماً زیبا زاده شدهاى تا اَبَد…!
#سیدعلی_صالحی
کیست آن که به پیش میراند
قلمی را که بر کاغذ میگذارم
در لحظهی تنهایی؟
برای که مینویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ میگذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لبها، از رویاها
از تپهیی خاموش، از گردابی
از شانهیی که بر آن سر میگذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی میسپارم.
شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک | ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |
برگردان: #احمد_شاملو
دنبال پاییز اگر گشتی
هیچ جا مرو
بهجز دل من…
دنبال بهار اگر میگردی
هر جا میخواهی برو
بهجز دل من…
#شیرکو_بیکس | Şêrko Bêkes | کردستان عراق ● ۲۰۱۳-۱۹۴۰
– دوباره سلام ولی نه والسلام…
– گفت، ساده و صمیمی گفت، گفت: کسی می آید…
– می آید و انتقام هر چه صورت سیلی کودک معصوم فقر است می گیرد…
– باید برخیزم، می گویند تو یار تو سرباز می خواهی…
▫️بشنوید…
▪️مشخصات برنامه:
باغی در صدای پنجشنبه شب| رادیو جوان | ۱۳۸۲
گوینده: #وحید_جلیلوند
سردبیر: #سعید_معدن_کن
مدت: “۱۹:۱۹
وینک از خاکستر اندوه پوشیده ست
در میان این خموش آباد بی حاصل
در سکوت چیره این شام بی فرجام
می چکد اشک نگاهم بر مزار دل
می سراید قصه درد مرا با سنگ چشم او
با غمی کاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستی ام بگسیخت تار و پود
می رود می گویمش بدرود
وز نگاه خسته و پژمرده چون مهتاب پاییز ملال انگیز،
می گذارم بر مزار آرزوهایم گلی ویران
یادگار آن امید گم شده
آن عشق یاد آویز …
#هوشنگ_ابتهاج