ماه: تاریخ نامعتبر است

  • با من اکنون | حمید مصدق

    با من اکنون | حمید مصدق

    بامن اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
    با تو اکنون چه فراموشیهاست
    چه کسی می خواهد
    من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران باد
    من اگر ما نشوم ، تنهایم
    تو اگر ما نشوی
    خویشتنی
    از کجا که من و تو
    شور یکپارچگی را در شرق
    باز برپا نکنیم
    از کجا که من و تو
    مشت رسوایان را وا نکنیم
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    من اگر بنشینم
    تو اگر بنشینی
    چه کسی برخیزد ؟
    چه کسی با دشمن بستیزد ؟
    چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد…

    #حمید_مصدق

  • فصل برگ‌ریز | بهمن صالحی

    فصل برگ‌ریز | بهمن صالحی

    پاییز ای فصلِ برگ‌ریز
    ای همچو مرگ
    خوب و رهاننده و عزیز
    گویم اگر دوست ‌ترت دارم از بهار
    باور نمی‌کنی

    #بهمن_صالحی

  • باران شبانه | بهمن صالحی

    باران شبانه | بهمن صالحی

    دیشب که باریده بودی
    -یکریز وچالاک-
    باران

    بغض کدام ابر دلتنگ
    بشکست غمناک،باران؟
    در باغ سیمانی شهر
    برج عطش گشت وارون
    هول بیابان
    فرو ریخت
    از خاطر خاک،باران
    هر آنچه آثار زشتی،هر جا غبار پلشتی
    باری زدودی به آیین
    ای پاکی
    ای پاک
    باران
    مرغان چشمم گشودند،پر در فضای شب خیس
    نیزاری از آب بودی
    -بی خار وخاشاک-
    باران
    یا روح دریا که می تاخت
    مستانه بر توسن باد
    خورشید را چون شکاری
    بسته به فتراک
    باران
    آن بانگ موهوم زاری
    در گوش من آه آیا
    از گریه های قرونی،بوده ست پژواک،باران؟

    باران ،زهی بر تو،اما

    -ای میر پاییزی من-
    بس خاک ها ماند بی تو
    در خواب کولاک
    باران

    #بهمن_صالحی

    @bahmanSalehy

  • بگیر از من دوباره نازنینا امتحان اصلا | مصطفی شکوهی

    بگیر از من دوباره نازنینا امتحان اصلا | مصطفی شکوهی

    بگیر از من دوباره نازنینا امتحان اصلا
    ببین هستم هنوز آیا شبیه آن زمان اصلا؟

    کنارت زندگی کردن، خیال انگیز و رویایی ست
    تصور می کنم هستم برون از این جهان اصلا

    پناهم گر دهی در کلبه گاه گرم آغوشت
    خیالی نیست گر دیگر شوم بی آشیان اصلا

    ز من از لحظه ی دل بردنت، هر روز می پرسی
    نمی دانم…. چگونه…؟ کی…؟ کجا…؟ دادی امان اصلا؟

    چه افسونی ست در حرفت، سخن از هر چه می گویی
    شکر می بارد انگار از لب لعل و دهان اصلا

    چنان می خواهمت…. شاید که خودخواهانه پنداری
    نمی خواهم که باشی لحظه ای با دیگران اصلا

    اگر جان دادن است ای جان، نشان آرزومندی…
    چه باک از جان؟ سپارم در ره عشق تو جان اصلا

    بیان کوتاه کردن را صلاح کار می بینم
    که سرّ عاشقی شاید نیاید در بیان اصلا…

    #مصطفی_شکوهی | آذر ۹۸

  • نوشته بدون عنوان 8717

    روزی که به عرش احترامش کردند
    آئینۀ حسن ذوالکرامش کردند

    از باغ بهشت با ورود احمد
    گل های محمدی سلامش کردند

    #سید_هاشم_وفایی

  • چه تنها شده‌ای | شاپور بنیاد

    چه تنها شده‌ای | شاپور بنیاد

    من
    آرام از فصل عشق‌بازیِ اشیا می‌گفتم
    و قلب ساعتی که گم شده بود
    کنار هستی‌ات می‌زد

    چه پیر شده‌ای میان بازوان تکیده‌ی من
    چه تنها شده‌ای
    ای خواب آبی
    که در چشم خورشید
    آرمیده‌ای

    آیا فقط من
    ترانه‌های فراموش را زمزمه می‌کنم
    یا
    این رسم آموختن مرگ است
    که تکه‌های خاطره را از هر سو جمع می‌کند
    تا باز به هر سو
    پرتاب کند

    #شاپور_بنیاد | ۱۸ آبان ۱۳۲۶شیراز – ۱۲بهمن ۱۳۷۸ شیراز

  • خفته | بیژن الهی

    خفته | بیژن الهی

    چندان تنگ خفته‌اید که نیمی از
    خواب را تو می‌بینی و نیمی را او
    و جمله‌‌ عبرانیان
    از میان شما می‌گذرند
    بی‌آن‌که خیس شوند.

    ■●شاعر: #بیژن_الهی ‌| ۱۳۸۹–۱۳۲۴ |

  • کاشف | حمید مصدق

    کاشف | حمید مصدق

    ‌و شعرهای من،
    این برکه زلال
    تصویر پرشکوه تو را،
    در بر گرفته است
    من کاشف اصالت زیبایی تواَم
    مفتون روح پاک و فریبائیِ توام.
    آزاد می کنی.
    و با نوازشت،
    این خشک زار خاطره ام را،
    آباد می کنی….

    #حمید_مصدق

  • شانه ات | احمد شاملو

    شانه ات | احمد شاملو

    شانه‌ات مجابم می‌کند

    در بستری که عشق تشنگی است

    زلالِ شانه‌های‌ات هم چنان‌ام عطش می‌دهد

    در بستری که عشق مُجاب‌اش کرده است.

    اردیبهشت ۱۳۵۴
    #احمد_شاملو

    شعرِ شبانه | از دفتر: دشنه در دیس

  • فکر را پر بدهید | محمد دلیلی

    فکر را پر بدهید | محمد دلیلی

    فکر را پر بدهید
    و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

    “فکر باید بپرد”
    برسد تا سر کوه تردید
    و ببیند که میان افق باورها
    کفر و ایمان چه به هم نزدیکند

    “فکر اگر پربکشد”
    جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
    سینه ها دشت محبت گردد
    دستها مزرع گلهای قشنگ

    “فکر اگر پر بکشد”
    هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
    همه پاکیم و رها

    دکتر #محمد_دلیلی | سایه‌ سبز

  • ساعت‌ات را بُرده‌اند | یانیس ریتسوس

    ساعت‌ات را بُرده‌اند | یانیس ریتسوس

    دست‌ات را تکان می‌دهی
    ــ مثلِ همیشه
    می‌خواهی ببینی ساعت چند است
    ولی ساعتی به دست‌ات نبسته‌ای
    ساعت‌ات را برده‌اند
    مثلِ خیلی چیزهای دیگر
    دست‌ات را تکان می‌دهی
    ــ با این‌که ساعتی به دست نداری
    ــ با این‌که قراری با کسی نداری
    ــ با این‌که کاری برای انجام دادن نداری
    ساعت‌های تو را دزدیده‌اند
    زمان‌ات را دزدیده‌اند
    و تاریکی و ترس را برای‌ات گذاشته‌اند
    می‌ترسی سرِ وقت نرسی
    ــ به قلب‌ات
    ــ به آرزوی‌ات
    ــ به کارت
    ــ به مرگ‌ات
    می‌ترسی نرسی
    می‌ترسی زمان از دست برود…

    شاعر: #یانیس_ریتسوس| Yannis Riços | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |

    برگردان: #محسن_آزرم

  • هزاران پرنده | ژاک پره‌ور

    هزاران پرنده | ژاک پره‌ور

    هزاران پرنده به سوی نور پر می‌کشند هزاران پرنده به خاک می‌افتند
    هزاران پرنده به دیوار می‌خورند
    هزاران پرنده کور و هزاران پرنده سرکوب می‌شوند
    هزاران پرنده تلف می‌شوند
    نگهبان فانوس دریایی نمی‌تواند این را تحمل کند
    او پرنده‌ها را دوست دارد
    پس می‌گوید عیبی ندارد بی‌خیال

    و تمام چراغ‌ها را خاموش می‌کند

    آن دورها یک کشتی باری غرق می‌شود
    یک کشتی که از جزایری می‌آید
    یک کشتی پُر از پرنده
    هزاران پرنده‌ی جزایر
    هزاران پرنده غرقه در آب.

    شاعر: #ژاک_پره‌ور | Jacques Prévert | فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ |
    برگردان: #محمدرضا_پارسایار

  • شب رسید | قیصر امین‌پور

    شب رسید | قیصر امین‌پور

    ‍ دلتنگ غنچه ایم بگو راه باغ کو؟
    خاموش مانده ایم خدا را چراغ کو؟

    کو کوچه ای ز خواب خدا سبزتر٬ بگو
    آن خانه کو؟ نشانی آن کوچه باغ کو؟

    چشم و چراغ خانه ما داغ عشق بود
    چشمی که از چراغ بگیرد سراغ کو؟

    دلهای خویش را به گواهی گرفته ایم
    اما در این زمانه خریدار داغ کو؟

    شب در رسید و قصه ی ما هم به سر رسید
    کو خانه ای برای رسیدن٬ کلاغ کو؟

    #قیصر_امین_پور

  • عشق | فدریکو گارسیا لورکا

    عشق | فدریکو گارسیا لورکا

    تو را به سینه‌ریز آراست‌ام،
    به گوهرهای سپیده‌دمان.
    چرا مرا برین راه
    تنها به خود رها کردی؟
    اگر به دوردستان روی
    پرنده‌ی من مویه خواهد کرد
    و تاکستان سبزفام
    شرابی به بار نخواهد آورد.

    “چیست این که دور
    چنین دور، خش‌خشی دارد؟”
    عشق.
    باد بر پنجره‌ها
    محبوب‌ام!”

    هرگز تو نخواهی دانست
    که من چه عاشقانه تو را دوست می‌داشته‌ام.
    به زیر باران بی‌امان سپیده‌دمان
    آن‌دم که آشیانه بر باد است
    بر شاخ‌سار خشک.

    “چیست این که دور
    چنین دور، خش خشی دارد؟”
    عشق.
    باد بر پنجره‌ها
    محبوب‌ام!”

    شاعر: #فدریکو_گارسیا_لورکا

    برگردان: #احمد_شاملو
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    فدریکو خسوس گارسیا لورکا،
    [به اسپانیایی: Federico del Sagrado Corazón de Jesús García Lorca]، زاده‌ی ۵ ژوئن ۱۸۹۸ – درگذشته‌ی ۱۹ آگوست ۱۹۳۶، شاعر و نویسنده‌ی نامدار اسپانیایی است.

  • مرا دوست بدار | جمال ثریا

    مرا دوست بدار | جمال ثریا

    مرا دوست بدار
    به سان
    گذر از یک سمت خیابان،
    به سمتی دیگر؛
    اول به من نگاه کن
    بعد به من نگاه کن
    بعد باز هم مرا نگاه کن!

    شاعر: #جمال_سوره‌یا | #جمال_ثریا | Cemal Süreya(1931-1990)

    برگردان: #همت_شهبازی

  • مه سرگردان | عمران صلاحی

    مه سرگردان | عمران صلاحی

    خود را جا می‌گذارد
    تا هیچ‌کس نفهمد
    که رفته است

    بی‌آن‌که دَر بگشاید
    از خانه بیرون می‌رود
    و مَحو می‌شود
    مثل مَهی سرگردان در تاریکی.

    #عمران_صلاحی | ۱۰ اسفند۱۳۲۵تهران – ۱۱مهر۱۳۸۵ تهران