ماه: تاریخ نامعتبر است

  • توانم نیست | حمید مصدق

    توانم نیست | حمید مصدق

    توانم نیست
    تابم نیست
    به خود میپیچم از این رشک

    اما خنده بر لب با تو می گویم :
    _اضطرابم نیست .

    #حمید_مصدق

  • نزد من بازگرد | نزار قبانی

    نزد من بازگرد | نزار قبانی

    ای مردی که به خاطرش دنیا و همه‌ی آن‌چه را در دنیاست فدا کردم، کی می‌فهمی چقدر عاشق‌ات بودم؟

    ای آن که در هوای‌اش شهرهای زیادی را زیر پا گذاشتم و هنوز هم بر سر آن‌ام که بودم.

    اگر دریا را بخواهی آن را در چشمان‌ات می‌ریزم و اگر خورشید را بخواهی در دستان‌ات می‌گذارم‌اش.

    من دوست‌ات دارم. این سخن را روی ابرها می‌نویسم و برای گنجشکان و درختان بازمی‌گویم.

    «دوستت دارم» را بر آب نقش می‌زنم
    و به خوشه‌ها و پیمانه‌ها می‌نوشانم.

    دوست‌ات دارم. ای تیغی که خون‌ام را ریخت و ای قصه‌ای که نمی‌دانم چه بنامم‌اش.

    دوست‌ات دارم. باید یاری‌ام کنی تا اگر کسی خواست مرا برنجاند، بازش بداری.

    و اگر [آن دیگری، برای نفوذ] درهایی گشود، تو آن‌ها را ببندی و اگر آتشی شعله‌ور کرد، بنشانی‌اش.

    ای آن‌که در سکوت سیگارش را کشید و ترک‌ام کرد و در دریا لنگر کشید [و رفت] و رهای‌ام ساخت.

    مگر نمی‌بینیی که در دریای عشق غرقه‌ام و موج آرزوهایم را خرد می‌کند و به دور می‌افکند؟

    ای مردی که هنوز هم رویاهایم را می‌کُشی و دوباره زنده‌شان می‌کنی! از مژه‌هایم قدری پایین بیا.

    بس کن! از بازی کردن نقش عشاق دست بردار؛ نیز از بیان کلماتی که مفهوم‌شان را نمی‌دانی.

    چقدر نامه نوشتم که بعدها برای‌ات بفرستم و چقدر خوشحال شدم از گل‌هایی که در آینده به من هدیه‌ی می‌دادی!

    و چقدر بر سر قرارهایی رفتم که وجود نداشتند و چقدر لباس در خواب دیدم که قرار بود بخرم!

    و چقدر آرزو کردم که دعوت‌ام کنی با تو برقصم؛
    و بازوان‌ام حیران ماندند که آن‌ها را کجا بگذارم.

    نزد من برگرد چراکه زمین از حرکت بازماند. انگار زمین هم از ثانیه‌هایش می‌گریزد.

    برگرد! زیرا که پس از تو نه گردن‌بندی خواهم آویخت و نه به شیشه‌های عطرم دست خواهم زد.

    [اگر تو نیایی] زیبایی‌ام برای که باشد؟ شال ابریشم‌ام برای که و گیسوان‌ام که این همه سال پروردم‌شان؟

    برگرد! هر طور هستی باش. [آسمان‌ات] صاف یا بارانی [فرق نمی‌کند] که اگر تو در زندگی‌ام نباشی، این زندگی به دردم نمی‌خورد.

    شاعر: #نزار_قبانی | سوریه | ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |

    برگردان: #حسین_خسروی

  • عشق یعنی چه؟ | عباس معروفی

    عشق یعنی چه؟ | عباس معروفی

    می دانی عشق یعنی چی؟ خیال نمی کنم بفهمی هیچکس نمی داند من چه حالی دارم! هیچکس …
    دلم از تنهایی می پوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار می شد. آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید، غم انگیز نیست…؟

    #عباس_معروفی
    سال بلوا

  • پایتخت درد | قیصر امین‌پور

    پایتخت درد | قیصر امین‌پور

    چشم های من
    این جزیره ها که در تصرفِ غم است
    این جزیره ها که از
    چهارسو محاصره است
    در هوای گریه های نم نم است ،
    گرچه گریه های گاه گاه من
    آب می دهد درخت درد را
    برق آه بی گناه من ،
    ذوب می کند
    سدِ صخره های سختِ درد را
    فکر می کنم

    عاقبت

    هجوم ناگهان عشق ،
    فتح می کند پایتخت درد را…

    #قیصر_امین_پور

  • سیل | فریدون مشیری

    سیل | فریدون مشیری

    کوه طوفان زده را سیلی سیل
    کرد همچون پر کاهی پرتاب
    رود دریا شد و بر سینه موج
    خانه ها چرخ زنان همچو حباب
    اژدهایی ست کف اورده به لب
    پیکرش تیره تر از قیر مذاب
    خون در آن ظلمت غم می جوشد
    *
    سری از آب برون می آید
    بهر آزادی جان در تک و پو
    خواهد از سینه برآرد فریاد
    شکند ناله سردش به گلو
    حمله موج امانش ندهد
    می رود باز به گرداب فرو
    می کند چهره نهان در دل آب

    #فریدون_مشیری

  • زمستان دیگری | ناظم حکمت

    زمستان دیگری | ناظم حکمت

    و ما
    زمستان دیگرى را
    سپرى خواهیم کرد… با عصیان بزرگى که درون‌مان هست
    و تنها چیزى
    که گرم‌مان مى‌دارد،
    آتش مقدس امیدواریست!

    #ناظم_حکمت

  • گل یخ | محمدعلی سپانلو

    گل یخ | محمدعلی سپانلو

    با شاخه‌ی گل‌یخ
    از مرز این زمستان خواهم گذشت
    جایی کنار آتش گم‌نامی
    آن وام کهنه را به تو پس می‌دهم
    تا هم‌سفر شوی
    با عابران شیفته‌ی گم شدن
    شاید حقیقتی یافتی
    هم‌رنگ آسمان دیار من
    شهری که در ستایش زیبایی

    دور از تو قهوه‌ای که مرا مهمان کردی
    لب می‌زنم
    و شاخه‌ی گل‌یخ را کنار فنجان جا می‌گذارم
    چیزی که از تو وام گرفتم
    مهر تو را به قلب تو پس می‌دهم
    آری قسم به ساعت آتش
    گم می‌کنم اگر تو پیدا کنی
    این دست‌بند باز شد اینک
    از دست تو که میوه‌ی سایش به واژه‌هاست.

    #محمدعلی_سپانلو

  • معشوق | فیلیپ سوپو

    معشوق | فیلیپ سوپو

    زنی که من دوست دارم‌اش بافتنی نمی‌بافد
    رویا دیدن بلد است رویا رویا
    و رویاهای‌اش ابرهایی پشمی‌اند
    ورم‌کرده از امیدی رنگارنگ
    که شام‌گاه را فرا می‌خواند

    اتو کردن را عجیب بلد است
    عجایبی سرخ و آبی
    تمام آن‌چه که شام‌گاهی و اعجاب‌آورند
    برای مجموعه‌ی خاطرات خشک
    و شب‌های دراز زمستان

    زنی که من دوست دارم‌اش دوست داشتن بلد است
    کاری سنگین مثل درد
    و سخت مثل فردا
    اضطراب‌آور مثل روزهای جشن
    وقتی همه چیز بهتر از بدتر است

    شاعر: #فیلیپ_سوپو |فرانسه Philippe Soupault |1897-1990|

    برگردان: #اصغر_نوری

  • کیست آن که به پیش می‌راند | اوکتاویو پاز

    کیست آن که به پیش می‌راند | اوکتاویو پاز

    کیست آن که به پیش می‌راند
    قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم
    در لحظه‌ی تنهایی؟
    برای که می‌نویسد
    آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد؟
    این کرانه که پدید آمده از لب‌ها، از رویاها
    از تپه‌یی خاموش، از گردابی
    از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم
    و جهان را
    جاودانه به فراموشی می‌سپارم.

    شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک | ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

    برگردان: #احمد_شاملو

  • آبی‌ست | کیومرث منشی‌زاده

    آبی‌ست | کیومرث منشی‌زاده

    آبی‌ست
    آبی‌ست
    نگاه او
    آبی‌ست
    گویا آسمان را
    در چشم‌هایش ریخته‌اند
    وقتی که دست‌های مرا
    در دست می‌گیرد
    گردش خون را
    در سر انگشت‌هایش
    احساس می‌کنم
    نبض‌اش چنان به سرعت می‌زند
    که گویی
    قلب خرگوشی را
    در سینه‌اش
    پیوند کرده‌اند

    تا باران خاکستری مرغان ماهی‌خوار
    بر برگ‌های سپیدار و زردآلو
    فرو می‌ریزد
    قلب، مانند قهوه‌خانه‌های سر راه
    یادآور غربت است
    هیچ مسافری را
    برای همیشه
    در خود جای نخواهد داد
    هیچ مسافری را
    برای همیشه
    در خود جای نخواهد داد

    وسواس دوست داشتن
    مرا به یاد ماهی قرمزی می‌اندازد
    که در آب‌های تنگ بلور
    به آرامی
    خواب رفته است

    یک روز
    یک روز ماهی قرمز
    سکته خواهد کرد
    و دستی ماهی قرمز را
    که دیگر نه ماهی‌ست
    و نه قرمز
    از پنجره به باغ
    پرتاب خواهد کرد.

    #کیومرث_منشی‌زاده | ۱۳۱۷ جیرفت – ۱۳۹۶ تهران |

  • باران | منوچهر آتشی

    باران | منوچهر آتشی

    ‌باران کنار دریا
    بوتیمار است…
    انسان کنار دریا
    شکل الهه‌ای است
    ــ که روی تخته سنگ سیاهی دو زانو نشسته ــ
    و آب‌های جهان را می‌پاید
    بی‌آن‌که انتظار آمدن هیچ‌کس
    گیسوی خیس و براق‌اش را
    به اهتزاز در بیاورد.

    #منوچهر_آتشی | ۲مهر ۱۳۱۰ – ۲۹ آبان ۱۳۸۴ |