ماه: تاریخ نامعتبر است

  • ری‌را | سیدعلی صالحی

    ری‌را | سیدعلی صالحی

    همین جا، نزدیک به همین میلِ همیشه‌ی رفتن
    انگار که بادبادکی از یاد رفته بر خارِ خوش‌باور
    چشم به راهِ کودکانِ دبستانیِ دور
    هی بی‌قراریِ غروب را تحمل می‌کند،
    اما کمی دورتر از بادِ نابَلَد
    عده‌ای آشنا
    مشغولِ چراغانی کوچه تا انتهای آینه‌اند،
    انگار شبِ دیدارِ باران و بوسه نزدیک است.

    تو هی زلال‌تر از باران،
    نازک‌تر از نسیم،
    دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را!
    رو به آن نیمکتِ رنگ و رو رفته
    بال بوته‌ی بابونه … همان کنارِ ایستگاهِ پنج‌شنبه،
    همانجا، نزدیک به همان میلِ همیشه‌ی رفتن!
    اگر می‌آمدی، می‌دانستی
    چرا همیشه، رفتن به سوی حریمِ علاقه آسان و
    باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
    راستی مگر نشانیِ ما همان کوچه‌ی پیچک‌پوشِ دریا نبود؟
    پس من اینجا چه می‌کنم؟
    از این چند چراغِ شکسته چه می‌خواهم؟
    اینجا هیچ‌کدام از این همه پنجره‌ی پلک‌بسته‌ی غمگین هم نمی‌داند
    کدام ستاره در خوابِ ما گریان است.

    من البته آن شب آمدم
    آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْ‌لعابیِ آبی
    تا همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
    اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
    عَطرِ غریبی از گیسوی خیسِ تو با من نبود.
    آمدم، در زدم، بوی دیوار و دلْ‌دلِ آبی دریا می‌آمد،
    نبودی و هیچ همسایه‌ای انگار تُرا نمی‌شناخت،
    دیگر از آن همه کاشی
    از آن همه کلمه، کبوتر و ارغوان انگار
    هیچ نشانه‌ی روشنی نبود،
    کسی از کوچه نمی‌گذشت
    تنها مادری از آوازِ گریه‌های پنهانی
    از همان بالای هشتیِ کوچه می‌آمد،
    نه شتابی در پیش و
    نه زنبیلی در دَست
    فقط انگار زیر لب چیزی می‌گفت.
    خاموش و خسته
    صبور و بی‌پاسخ از کنار نادیده‌ام گذشت.

    آه اگر بمیرم این لحظه
    چه کبوترانی که دیگر از بالای آسمان
    به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!

    ری‌را جان!
    میان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گریه می‌گذرد
    که از این دامنه تا آن دامنه که تویی
    هیچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بینم …!

    #سیدعلی_صالحی | نشانی‌ها
    انتشارات دارینوش/ ۱۳۷۴

  • زان سوی بهار | شفیعی کدکنی

    زان سوی بهار | شفیعی کدکنی

    زان سوی بهار و زان سوی باران
    زان سوی درخت و زان سوی جوبار
    در دورترین فواصل هستی
    نزدیک ترین مخاطب من باش
    نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
    نه دمدمه ی سپیده دم اما
    تو آینه دار روشنای صبح
    در خلوت خالی شب من باش

    #محمدرضاشفیعی_کدکنی

  • صبح بی تو | قیصر امین‌پور

    صبح بی تو | قیصر امین‌پور

    صبح بی‌تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
    بی‌‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

    بی‌تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی
    عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

    جغد بر ویرانه می‌خواند به انکار تو اما
    خاک این ویرانه‌ها بویی از آن گنجینه دارد

    خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
    عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

    روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
    ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

    در هوای عاشقان پر می‌کشد با بیقراری
    آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

    ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید
    آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
    #قیصر_امین_پور

  • زندگی و عشق | نادر ابراهیمی

    زندگی و عشق | نادر ابراهیمی

    زندگى، قبل از هرچیز زندگى‌ست!
    گل مى‌خواهد، موسیقى مى‌خواهد
    زیبایى مى‌خواهد …

    زندگى، حتى اگر یکسره جنگیدن هم باشد،
    خستگى در کردن مى‌خواهد
    عطر شمعدانى‌ها را بوییدن مى‌خواهد

    خشونت هست، قبول؛
    اما خشونت، اصل که نیست
    زایده است، انگل است، مرض است
    ما باید به اصلمان برگردیم.

    زخم را که مظهر خشونت است
    با زخم نمى‌بندند
    با نوار نرم و پنبه پاک مى‌بندند
    با محبت، با عشق …

    #نادر_ابراهیمی | چهل نامه کوتاه به همسرم

  • سودای عشق

    سودای عشق

    فلک سرگشته از سودای عشق است
    جهان پر فتنه از غوغای عشق است

    اسیـــــر عـشـق شـو ! کآزاد گردی
    غمش بر سینه نِه تا شــــاد گردی

    #جامی

  • پایان شکیبایی| حافظ

    پایان شکیبایی| حافظ

    صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
    این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

    مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
    کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی

    #حافظ

  • چراغی در دست | احمد شاملو

    چراغی در دست | احمد شاملو

    چراغی در دست، چراغی در دلم.
    زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.
    آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم
    تا با تو
    ابدیتی بسازم.

    #احمد_شاملو ۱۳۳۶

  • شانه هایت | بیژن جلالی

    شانه هایت | بیژن جلالی

    و تو مرا با روحانیت شانه‌هایت
    می‌پرورانی
    و من قالب زیبای تو را
    در جاودانی‌ترین جای قلب‌ام
    جاودانی می‌کنم

    از این‌که روزگار تیره است و شب ما تیره است
    باک نداریم
    من به فروغ تن اندوه‌گین تو می‌نگرم
    و تو به آتش‌بازی قلب من خیره می‌شوی

    سرتاسر این پهنه‌ی درد پر از سکوت است
    فقط قلب‌های ماست که می‌خواند
    در کنار رودی از مرگ به زندگی می‌اندیشم

    ■●شاعر: #بیژن_جلالی | ۱۳۷۸ – ۱۳۰۶ |

  • زن | نزار قبانی

    زن | نزار قبانی

    زن اگر دوستت داشته باشد،
    می تواند برای پاسخ به دعوت تو
    برای نوشیدن قهوه، از پاریس به
    دمشق بیاید؛

    و اگر قلبش را به روی تو ببندد،

    خسته تر از آن است که
    یک حبه قند با تو بخورد!

    #قبانی_نزار

  • من باهارم تو زمین | احمد شاملو

    من باهارم تو زمین | احمد شاملو

    من باهارم تو زمین
    من زمینم تو درخت
    من درختم تو باهار ــ
    نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه
    میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.

    تو بزرگی مثِ شب.
    اگه مهتاب باشه یا نه
    تو بزرگی
    مثِ شب.

    خودِ مهتابی تو اصلا، خودِ مهتابی تو.
    تازه، وقتی بره مهتاب و
    هنوز
    شبِ تنها
    باید
    راهِ دوری‌رو بره تا دَمِ دروازه‌ی روز ــ
    مثِ شب گود و بزرگی
    مثِ شب.

    تازه، روزم که بیاد
    تو تمیزی
    مثِ شبنم
    مثِ صبح.

    تو مثِ مخملِ ابری
    مثِ بوی علفی
    مثِ اون ململِ مه نازکی:
    اون ململِ مه
    که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
    هاج و واج مونده مردد
    میونِ موندن و رفتن
    میونِ مرگ و حیات.

    مثِ برفایی تو.
    تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
    مثِ اون قله‌ی مغرورِ بلندی
    که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی…

    من باهارم تو زمین
    من زمینم تو درخت
    من درختم تو باهار،
    نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه
    میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.

    #احمد_شاملو

    #روز_مادر مبارک❤️

  • دیدار تو | منوچهر آتشی

    دیدار تو | منوچهر آتشی

    دیدار تو صبح را زیبا می کند
    حتی اگر فلاخُن رگبار
    سنگسار بکند شیشه های پنجره را

    حتی اگر صبح با کسوف بدمد
    خیره خواهد شد چشم من
    از طلوع گلوی تو از مقنعه

    دیدار تو روز را
    سبز و خوانا می سراید
    حتی اگر برف
    نام های تمام درختان و پرندگان را بپوشاند

    دیدار تو غروب را به درنگ وا می دارد
    حتی اگر ماهی گیران از دریا برگردند
    و کلاغ ها
    تمام افق را بپوشانند
    و پرستوها قیچی کنند
    اندک آبیِ باقیمانده از روز را

    دیدار تو شب را
    آه
    چه تالار آینه ای رویاهای من
    و چه تکثیر غریبی
    از صدها تو

    #منوچهر_آتشی

  • سیب | جمانه حداد

    سیب | جمانه حداد

    برای امشب سیبی گاز زده ام
    مرا به زمین نخواهند برد
    در ملکوت خواندم نوشته بود جهنم را به من خواهند داد
    من اما گاز زدم و این بار فریب تو را خوردم
    چه باشکوه فریب تو را خوردم
    حالا نوبت توست
    تو باید گاز بزنی این سیب شیرین را
    نترس!
    بهشت را به تو خواهم داد
    من مثل تو شیطان نیستم

    #جمانه_حداد