چشم‌هایش | سیدتقی سیدی

به یاد آن کسى که چشم هایش برده جانم را

تفال میزنم هر شب مَفٰاتیحُ الجَنانَم را

من آن آموزگارم که سوال از عشق میپرسم

ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را

کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد

دریغا که خدایم هم نمى فهمد زبانم را

به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم

که شادى لحظه اى حتى نمى گیرد نشانم را

تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه

که هى بازیچه میگیرى غرورم ، بادبانم را

شبیه قاصدک هاى رها در دشت می‌دانم

لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را

دلم مى خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم

امان از دست وجدانم که مى بندد دهانم

#سید_تقی_سیدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.