بگویم هم: هیچ كس باور نمیكند. بویِ مرا باد میبرد طرفش و او نشسته بود رو به باد كه من برسم. این كه مدتها بود خوابهایم عوض شده بود، تعبیرشان همین بود.
بگویم: تو كه بنشینی آن طرفِ سنگ، این طور خورشید كه غروب كند، پشت سرت است. میبینمت برای آخرین بار می…
سفیدیِ پشت لبها، شادابی در دو چین برجسته، میانشان آن انحنای ظریف. و موج است، موج همهی كوفتهای بعد از بلوغ من، درد و عرق _ غرقِ نخواستنِ خواستههایم، چین و شكنِ همهی دودلیهایم… و ناگهان اتفاق میافتد. پشت لبها، ریز و نورانی میجوشند، خرده الماسها كه نفس سلامتیاند. چند دانه به هم میپیوندند، میشوند یک قطره كه نهی شده از چشم مرد ببارد، و آن همه توی شعرهایشان نالیدهاند از آن شاعرها..
#شهریار_مندنی_پور
شرق بنفشه