ماه: تاریخ نامعتبر است

  • فردا حتما باران خواهد آمد | سیدعلی صالحی

    فردا حتما باران خواهد آمد | سیدعلی صالحی

    «آدمی

    اسمِ فرصت است بر ماسه‌های ماه.

    پیش‌گویِ پیر… می‌گوید:

    تنهایی حسِ تشنهٔ باران است به تابستان،

    خاصه مقابلِ مَرزن

    به خوابِ شمال.

    سردت نیست؟!

    بفرما کنار سنگچین روشنِ رؤیا !

    همه ما اهلِ همین حوالی غمگینیم،

    نگران آسمان اخم‌کردهٔ بی‌کبوتر نباش

    فردا حتما باران خواهد آمد.

     

    #سیدعلی_صالحی

  • شرق بنفشه | شهریار مندنی پور

    شرق بنفشه | شهریار مندنی پور

    بگویم هم: هیچ كس باور نمی‌كند. بویِ مرا باد می‌برد طرفش و او نشسته بود رو به باد كه من برسم. این كه مدت‌ها بود خواب‌هایم عوض شده بود، تعبیرشان همین بود.
    بگویم: تو كه بنشینی آن طرفِ سنگ، این طور خورشید كه غروب كند، پشت سرت است. می‌بینمت برای آخرین بار می…
    سفیدیِ پشت لب‌ها، شادابی در دو چین برجسته، میان‌شان آن انحنای ظریف. و موج است، موج همه‌ی كوفت‌های بعد از بلوغ من، درد و عرق _ غرقِ نخواستنِ خواسته‌هایم، چین و شكنِ همه‌ی دودلی‌هایم… و ناگهان اتفاق می‌افتد. پشت لب‌ها، ریز و نورانی می‌جوشند، خرده الماس‌ها كه نفس سلامتی‌اند. چند دانه به هم می‌پیوندند، می‌شوند یک قطره كه نهی شده از چشم مرد ببارد، و آن همه توی شعرهای‌شان نالیده‌اند از آن شاعرها..

    #شهریار_مندنی_پور
    شرق بنفشه

  • تو را دوست دارم | پابلو نرودا

    تو را دوست دارم | پابلو نرودا

    تو را دوست دارم!

    مانند هر چیز با ارزش و پنهانی

    که باید

    مخفیانه دوست داشت!

    درست، ما بین سایه و روح

    تو را دوست دارم

    بی آنکه بدانم

    چگونه، از کی و از کجا

    تو را دوست دارم!

    بی هیچ پیچیدگی، بی هیچ غروری…

     

    #پابلو_نرودا

  • ای کاش آب بودم | احمد شاملو

    ای کاش آب بودم | احمد شاملو

    ای کاش آب بودم

    گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ

     

    آدمی بودن

    حسرتا!

    مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

     

     

     

    ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ

    نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

    (ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند

    در آتش سوختن را؟)

    یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن

    (ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند

    به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)

    یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی

    رضایتِ خاطری احساس کردن

    (ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند

    در میدانی جوشان از آفتاب و عربده

    تا به شمشیری گردنش بزنند؟

    حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد

    قابیلِ برادرِ خود شدن

    یا جلادِ دیگراندیشان؟

    یا درختی بالیده‌نابالیده را

    حتا

    هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)

     

     

     

     

     

     

    می‌دانم می‌دانم می‌دانم

    با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم

    گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

     

     

     

    آه

    کاش هنوز

    به بی‌خبری

    قطره‌یی بودم پاک

    از نَم‌باری

    به کوهپایه‌یی

    نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد

    سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

     

    #احمد_شاملو

    ۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸

    خانه‌ی دهکده

    مدایح بی صله روی جلد