وقتی در صحنه حق و باطل نيستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهيد حق و باطل جامعهات نيستی، هرکجاکه ميخواهی باش، چه به نماز ايستاده باشي، چه به شراب نشسته باشی هر دو یکی است. #روزنگار ،۲۹ خرداد،درگذشت #دکتر_علی_شریعتی
نخست دیرزمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی باز گرفتم در پیرامونِ من همه چیزی به هیات او درآمده بود آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست #احمد_شاملو
چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم چای مینوشم ولی از اشک،فنجان پر شدهست #فاضل_نظری
تا لحظهای که پا به ثریا گذاشتید بر شانههای چند نفر پا گذاشتید؟ از لطفتان کمال تشکر که لااقل خلق گرسنه را به خدا وا گذاشتید در شهر مصر، پیرهن هر که پاره بود انگشت روی زخم زلیخا گذاشتید بابا شبیه “آ”ی بدون کلاه شد از بس کلاه بر سر بابا گذاشتید فعلا که زندهایم …
با توام ای غم غم مبهم ای نمی دانم هر چه هستی باش اما کاش نه جز اینم آرزویی نیست: هر چه هستی باش اما باش #قیصر_امینپور
من در حضور باغ برهنه در لحظههای عبور شبانگاه پلک جوانهها را آهسته میگشایم و میگویم: آیا، اینان رؤیای زندگی را در آفتاب و باران بر آستان فردا احساس میکنند؟ #شفیعی_کدکنی
فدای تو دو چشم من که چشمهای تو را خواب دیدهاند… ببینمت تو کجایی؟ که چهرهات باغیست که از هزار پنجره نور میوزد هر صبح! #رضا_براهنی
“میخواهمت” شنفتم و پنداشتم که اوست پنداشتم که مژده آن صبح روشن است پنداشتم که نغمه گم گشته من است پنداشتم که شاهد گمنام آرزوست خواب فریب باز ز لالایی امید در چشم آزمایش من آشیانه ساخت #هوشنگ_ابتهاج
حکایت بارانِ بیامان است اینگونه که من دوستت میدارم… شوریدهوار و پریشان بر خزهها و خیزابها به بیراهه و راهها تاختن بیتاب و بیقرار دریایی جستن و به سنگچین باغِ بسته دَری سر نهادن و تو را به یاد آوردن حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت میدارم… #شمس_لنگرودی
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسهبه خاطر سایهی بام کوچکشبه خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریابه خاطر یک برگبه خاطر یک قطرهروشنتر از چشمهای تو نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپرنه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شایدنه به خاطر دنیا -به …
چه رنجی است خوابیدن زیر آسمانیکه نه ابر دارد نه باراناز هراس از کلماتهر شب خوابهای آشفته میبینیم به این جهان آمدهایمکه تماشا کنیم صندلی های فرسوده و رنگ باختهسهم ما شدانتخاب ما مرواریدهای رخشان بود یکی به ما بگویدآیا ما قادریمدریای آبیو جعبهی مداد رنگیِهفترنگ رابه خانه ببریمو خوشبختیِسرنگون در آسمان ابری راصید کنیم …